رافائل تنها

متن مرتبط با «بازی» در سایت رافائل تنها نوشته شده است

چه میدونی زندگی چه بازی هایی داره!

  • جوون که بودم، نه ببخشید جوون تر که بودم، از مردها فراری بودم. یعنی کلا از مردها خوشم نمیومد.  هر کسی که بهم ابراز علاقه میکرد یه جورایی ازش فرار میکردم.  اصلا دوست نداشتم کسی بهم بگه دوستم داره. اما دنیا به دوست داشتن و نداشتن من کاری نداشت. اولین تجربه ام مربوط میشه به پسر همکار بابا که تقریبا با ه,میدونی,زندگی,بازی,هایی,داره ...ادامه مطلب

  • تولدبازی

  • مهمونی تولد به خوبی برگزار شد. ناهار فسنجون پخته بودم. خورشت مورد علاقه همکلاسی و دسر تیرامیسو که البته اصلا دوست نداشت نمیدونم چرا وقتی تیرامیسو دوست نداره برای من بیسکوییت فینگرلیدی میخره و میاره؟ دفعه قبل با خودش یه بسته فینگرلیدی آورده بود و من به خیال اینکه تیرامیسو دوست داره، براش درست کردم ولی گفت از هرچیزی که شبیه فرنی باشه و خامه ای، بدش میاد. قیافه من رو با دماغ و دهن آویزون تصور کنید. شانس آوردم هستی ژله درست کرده بود و با خودش آورده بود و البته همکلاسی هم ژله دوست داشت. کیک هم براش کیک اتریشی سفارش داده بودم که خامه نداره، بدک نبود ولی اونی هم که فکر میکردم نبود. باید خودم کیک سیب و هویج میپختم. اون خیلی خوشمزه تره. به هرحال، کلی حرف زدیم و خندیدیم. همین دور هم بودن و خنده ها و تعریف های آقایون از شیطنت های دوران بچگیشون به هرچیزی می ارزید. ظهر همکلاسی پنج دقیقه قبل از هستی اومد. برام کادو آورده بود. یه ساک دستی خوشگل که توش یه کلاه  قرمز بابانوئلی بود پر از شکلات و یه جعبه حاوی یه پیراهن خواب سبز آبی و ربدوشامبرش. بعد از اومدن هستی و خانواده، آقایون نشستن به, ...ادامه مطلب

  • برف بازی

  • دوستان سلام. امروز دیر اومدم پیشتون. صبح زود رفتم برای ام آر آی. بعد رفتم نونوایی. اومدم خونه و صبحانه خوردم و رفتم سراغ وصل کردن تکه های پلیور همکلاسی. بالاخره تموم شد. بعد ناهار ماکارونی درست کردم. زنگ زدم به هستی که گفت حدود ساعت سه میان دنبالم بریم کوه های اطراف برف بازی. ساعت یک و نیم بود. با عجله ناهار خوردم. ظرف هامو شستم و لباس هایی که انداخته بودم توی لباسشویی پهن کردم. نماز خوندم و لباس پوشیدم و راس ساعت سه راه افتادیم به سمت کوه ها. من که فکر نمیکردم به برف برسیم. ولی رسیدیم. اونم چه برفی به اندازه سی تا پنجاه سانت برف بود. قدم میزدی فرو میرفتی تو برف ها. عالی بود. هوای خوب. محیط تمیز. شادی و نشاط. یاد ایام بچگی. عالی بود. یاد برنامه شکرگزاری افتادم. دقیقا دیروز داشتم برای همکارا از خاطرات بچگی که بابا ما رو میبرد تیوپ سواری تعریف میکردم و میگفتم آرزومه که دوباره اون روزا تکرار بشه و حالا ناگهان امروز هستی چنین برنامه ای میگذاره. خدا چنان سریع آرزومو برآورده کرد که خودم هم باورم نمیشه. چنان خسته شدم از برف بازی که الان ولو شدم روی تخت و جون ندارم که تکون بخورم. خدایا سپ, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها