از سرویس پیاده شدم. ماشینی جلوی پام نیش ترمز زد. سوار شدم. راننده پیرمردی بود با عینک ته استکانی گرد و کلاه کاموایی قهوه ای رنگ. توی مرداد ماه. کلاه کاموایی! چهره ی پیرمرد منو برد به دوران جنگ. دهه ۶۰. اون زمونا دیدن این چهره ها عادی بود. پیرمردهایی با عینک های ته استکانی و اورکت نظامی و کلاه کاموایی قهوه ای یا طوسی اما سرپا و قوی و در حال کار. مدتهاست تعداد اینجور پیرمردها در جامعه کم شده. اکثرا عینک های مدل جدید و لباس هاس موقر پوشیده اند یا اینکه خیلی خیلی پیر و خمیده هستند. دیگه عینک گرد ته استکانی کم میبینی یا کلاه کاموایی اونم توی تابستون. دلم میخواست ازش یه عکس بگیرم و بذارم تو این*ست*,بوی,قدیما ...ادامه مطلب
تی شرت همکلاسی رو پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم. یجورایی حس میکنم توی بغلش هستم.بوی عطر تنش میپیچه توی دماغم.یاد دیروز غروب میفتم که شیطنتم گل کرده بود و غلغلکش میدادم. آخه میدونین تا قبل از این مرد غلغلکی ندیده بودم. اونم غلغلک در حد ریسه رفتن. دستانم رو به شکل ضربدری گرفت و گفت اگه میتونی حالا غلغلک, ...ادامه مطلب