دفتری از زندگی

ساخت وبلاگ

خسته از کار و بلواهای امروز اومدم خونه. هستی برای شام دعوتم کرده بود ولی بهش زنگ زدم و گفتم نمیتونم برم خونه شون. رسیدم خونه.بعد از عوض کردن لبا س هام، یه بستنی نسکافه ای از فریزر درآوردم و شروع کردم به آرامی گاز زدن به بستنی. وقتی شکلات نسکافه ای منجمد روی بستنی زیر دندون هام شکسته میشد و صداش به گوشم میرسید، حس خوب و فوق العاد ه ای داشتم. انگار تمام خشم و عصبانیتم جمع شده بود در دندان هایم و بر سر بستنی فرود می آمد . بعد سرگرم چک کردن گوشی شدم. به مادر زنگ زدم و به دختر مهربون که نی نی خوشگله ش تازه دنیا اومده. بعد زنگ زدم به همکلاسی. گوشیش رو قطع کرد. فهمیدم که توی جلسه است. بلند شدم و خوراک لوبیا پخته بار گذاشتم.  همکلاسی زنگ زد. داشت رانندگی میکرد و گفت داره برمیگرده تهران. بهش گفتم از کجا؟ جواب نداد و گفت در حال رانندگیه. گفتم: با کی هستی؟ بازم جواب نداد و چیز دیگه ای گفت. عصبانی شدم و گفتم وقتی رانندگی میکنی زنگ نزن. خداحافظی کردم و قطع کردم.

چند دقیقه بعد دوباره زنگ زد. گفت اومده بوده اینجا و جلسه داشتند و حالا داره دوباره برمیگرده و پرسید چرا ناراحت هستم. بهش گفتم ناراحت نیستم . تو هم حین رانندگی تلفنی صحبت نکن. قبول کرد و گوشی رو قطع کرد.

وضو گرفتم و نماز خوندم. دوست داشتم یه جوری آرامش رو به خودم برگردونم. احساس میکنم خیلی ضعیف شدم و کنترل احساساتم از دستم در رفته.

امروز سرپرست انبار وقتی مجبورش کردم کاری رو طبق قانون انجام بده با برنامه ریزی حرفی رو از جانب من به مدیر گزارش داده بود و وقتی مدیر جلوی من بهش گفت چرا این حرف رو تغییر داده با کمال پررویی گفت خانم مهندس این حرف و زده. من خیلی ناراحت شدم. اول اینکه چرا این آدم تا این حد پسته که جلوی روی من دروغ میگه. دوم اینکه چرا باید مدیر دنباله ی این حرف و بگیره؟ حتما باور کرده که از من سوال میکنه، و چرا برای یک لحظه نباید فکر کنه این آدم داره غرض ورزی میکنه. خلاصه تا غروب هزارتا سوال اومد تو ذهنم و هیچی آرومم نکرد. 

دیگه دارم مطمئن میشم که دنیای ما شده جایی پر از انسان های خاله زنک و دروغگو.

‌ای کاش کمی بی تفاوت باشم. کمی بی خیال. کمی سنگ دل و بی رحم.

رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 89 تاريخ : پنجشنبه 21 بهمن 1395 ساعت: 15:58