صبح شنبه

ساخت وبلاگ

صبح که از خونه میومدم بیرون دمای هوا منفی ده درجه بود. با اون همه لباسی که من پوشیدم، الان شبیه آدم آهنی راه میرم.  از سنگینی و زیادی لباس ها شونه هام درد گرفته.

تمام مدت به باران عزیزم فکر میکنم که الان پا به ماهه و تو کانادا با اون سرمای زیر صفر اونجا چه میکنه. خداوند پشت و پناهشون باشه.

دیروز ناهار خرمالو جون دعوتم کرده بود خونه شون. من هم از خدا خواسته، کارهامو انجام دادم و رفتم پیششون. با هستی نشسته بودیم و حرف خونه و زندگی و عروسی میزدیم که هستی گفت: قراره کجا زندگی کنین؟ نگاهش کردم و چیزی نگفتم. گفت: تهران هوا آلوده است. نمیشه نری اونجا. بگو همکلاسی بیاد اینجا.

گفتم : آخه کارش تهرانه. نمیتونه بیاد اینجا. گفت: نه . من نمیخوام تو بری. 

و من به سختی بغضم رو قورت دادم. دوری از هستی برای من خیلی سخته. خیلی. بعضی وقتا که فکر میکنم قراره ازش دور بشم، غم عالم میاد میشینه تو دلم ولی سعی میکنم بهش فکر نکنم. زمانی که از دانشگاه فارغ التحصیل شدیم فکر میکردم دیگه بعیده که پیش هم باشیم. ولی مامای عزیزم طوری برنامه ریزی کرد که بازم کنار هم باشیم. الان هم خودمو سپردم به مامای عزیز، میدونم خودش همه چیز و درست میکنه.

توکل به خدا.

رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 61 تاريخ : پنجشنبه 21 بهمن 1395 ساعت: 15:58