و اما عشق

ساخت وبلاگ

توی قطارم و دارم برمیگردم ولایت غربت.

با همکلاسی صبح رفتیم و صبحانه خوردیم. بعد رفتیم بازار طلافروشا و حلقه هامون رو خریدیم. تا حلقه من رو کوچیک کنند و حلقه همکلاسی رو بزرگ کنند رفتیم یه سر کوچه مروی و بعد بازار رضا و بالاخره رفتیم حلقه ها رو تحویل گرفتیم و برای ناهار از اونجایی که مسلم و شرف الدین خیلی شلوغ بودند رفتیم رستوران شمشیری و یه ناهار فرد اعلا صرف کردیم و بعد رفتیم  فردوسی تا من کت چرم بخرم که از هیچی خوشم نیومد. از اونجا رفتیم چرچیل و کادوی تولد همکلاسی (کت ) رو براش خریدم. بعد رفتیم ولیعصر و از اونجا هم هفت تیر  و اونجا یه پالتوی سرمه ای خریدم و بعد هم برگشتیم راه آهن و الان هم که توی قطار سوارم.

همکلاسی میگه به خواهرک عکس حلقه رو نشون میدی؟ بهش گفتم هیچی رو بهشون نمیگم و نشون نمیدم تا روز عقد.

تو دلم میگم: بذار فکر کنند که تو منو نمیگیری.

حلقه ها تو کیفمه. بهش گفتم پیش تو باشن. گفت این چیزا دست عروس میمونه.

با یک دنیا عشق دارم برمیگردم.

خوشحالم که هست. خوشحالم که اومد تو زندگیم.

عزیزکم حتی حواسش به نگاه من به قیسی ها بود و تو اولین فرصت که نشستیم رو نیمکت تا استراحت کنیم رفت و برام قیسی خرید.

خدایا سپاس.


رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 98 تاريخ : پنجشنبه 21 بهمن 1395 ساعت: 15:58