نشستم تو قطار و منتظرم تا راه بیفته.
گاهی دلم میخواد برم تو غبارها گم بشم.
برم و ارتباطم رو با تموم دنیایی که منو میشناسه و خانوادم قطع کنم.
میترسم از اینکه یه روز دیوونگی چیره بشه و پشت کنم به همه چیز و برم توی یه روستای دورافتاده، تک و تنها زندگی کنم.
خدایا.........
رافائل تنها...برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 100