من و تو و تمام حرف های نگفته ام.....

ساخت وبلاگ

نشستم و با بغض دارم لقمه ی تخم مرغ آب پز رو  به دندون میکشم و با زحمت قورت میدم. 

عادت کردم که درست وقتی قراره از چیزی خوشحال باشم یه جوری گند بزنی به خوشیم.

عادت کردم که درکم نکنی. که درک نشم.

وقتی بچه بودم همه میگفتند چرا این دختر از جمع گریزانه، نمیدونستند که تو،  روحم رو به اسارت گرفتی. که من شدم سنگ صبور روزهای دلزدگیت از پدر و ناخواسته حجم بزرگی از نفرتت از مردها رو ریختی  تو قلبم. تو منو موجودی منزجر از مردها و بسیار کمال گرا بار آوردی. موجودی درخود فرو رفته و تنها.

وقتی نتیجه ی کنکور اومد پدر اصرار داشت یک سال خونه بمونم تا سال بعد حتما پزشکی قبول بشم اما من فقط میخواستم از خونه دور باشم. دلم نمیخواست دیگه نزدیک شما باشم. اول شهرستان های دورتر رو انتخاب کردم و بعد شهر ولایت. خداروشکر توی یکی از همون شهرستان ها کارشناسی یه رشته قبول شدم. ناراحت بودین که چرا نموندم که چرا حرفتون رو گوش نکردم اما من میخواستم فقط دور باشم. از اون محیط. از غرغرهای تو درباره پدر. از پدر که فکر میکردم تمام کارهاش ایراد داره اونم به دلیل حرفهای تو. 

ازدواج نمیکردم. به هیچ کس دل نمیبستم چون از نظر من تمام مردها ایراد داشتند و کامل نبودند. چون باب دل تو نبودند. چون همیشه میگفتی زنی که عقل داشته باشه هیچوقت ازدواج نمیکنه. چون میترسیدم انتخابم از نظر تو اشتباه باشه.

تو هیچوقت نفهمیدی چرا با وجود دو تا مقاله خارج از کشور و معدل بالای هفده، ده سال قبل ، وقتی میتونستم از شرایط دانشجوی ممتاز استفاده کنم و بدون کنکور توی دانشگاه خودم دکتری بخونم، همه چیز و ول کردم و رفتم دنبال کار.

تو نفهمیدی استاد شصت و دو ساله ام به دانشجوی بیست و شش ساله ش گیر داده بود و من فقط خواستم که فرار کنم. حتی نمیخواستم درباره این موضوع با تو حرف بزنم.

تو نفهمیدی وقتی به خواستگاری اون آقای فوق تخصص مغز و اعصاب جواب رد دادم، دلیلم چی بود.

تو نفهمیدی وقتی به پسر دوست بابا جواب رد دادم چرا این کارو کردم. تو هیچوقت منو نفهمیدی و نخواستی که بفهمی.

تو بعد از سی و شش سال هنوز هم من و نمیفهمی که اینجوری حرف میزنی. که میگی غصه مال دنیا رو نخور. که وقتی میگم دنبال مال دنیا نیستم با تمسخر میگی پس غصه بی شوهری رو میخوری؟ و من که غصه میخورم از تو که با من اینجوری حرف میزنی.

تو که میگی به همین خیال باش که همکلاسی باهات ازدواج کنه، اون اگه میخواستت زودتر پا پیش میگذاشت و من که غصه میخورم که اگه همکلاسی و من دست دست میکنیم برای  ازدواج همش به خاطر سنگهایی هست که تو جلو پاهامون میندازی.

تو که میگی : تو همیشه دنبال پول و کلاس بودی برا همین ازدواج نکردی و از همه بی خودی ایراد میگرفتی. و من که میگم: من همیشه خواستگار پولدار داشتم و هیچوقت دنبال پول نبودم. دلیلم این بوده که از مردها متنفر بودم.

تو که میگی: پس چطور شده از همکلاسی خوشت اومده؟ و من میگم: نمیدونم. چون اون قلقم رو پیدا کرده.

تو میگی: امیدوارم وقتی خرش از پل رد شد بازم قلقت تو دستش باقی بمونه.

و من که بغض میکنم و با تو خداحافظی میکنم و فکر میکنم همه ی اینها از حرف یه تهران رفتن شروع شدند.

بغض میکنم و از خودم بدم میاد که اجازه میدم بهت تا باهام اینجوری رفتار کنی.

میدونی یه مدته که دلم برات تنگ نمیشه.

یه مدته که دوست ندارم زیاد با هم همصحبت بشیم.

مدتهاست  که بدجور دلم رو به درد میاری. هر لحظه. با هر حرفت. 

و من دیگه دوست ندارم مادر بشم.

دوست ندارم با خودخواهی خودم باعث آزار فرزندم بشم.

دوست ندارم شبیه تو باشم.

پ.ن. ای کاش بتونم روحم رو نجات بدم.

ای کاش همکلاسی رو با رفتارهای بیمارگونه ی خودم آزار ندم.

میترسم. خیلی سعی کردم این سالها بی خیال باشم. سعی کردم کمالگرایی رو در خودم از بین ببرم. من همکلاسی رو برای همه ی خوبی هایی که داره دوست دارم و دلم نمیخواد با توقعات القایی مادرم آزارش بدم. دلم نمیخواد شبیه مادرم باشم که همیشه با حرفهاش پدر رو آزار میداد. دلم نمیخواد تحت تاثیر مادر باشم.

خدایا کمکم کن.


رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 91 تاريخ : پنجشنبه 21 بهمن 1395 ساعت: 15:58