پ مثل پنجشنبه، گ مثل گلابی آبی

ساخت وبلاگ

دیروز صبح با هستی رفته بودیم بیرون. خیابون گردی. قرار بود حال روحم عوض بشه. توی مغازه در حال خرید کردن بودیم که همکلاسی زنگ زد. گفت جلسه افتاده برا بعدازظهر و الان میتونه بیاد ببینتم. با هستی صحبت کردم. توی مسیرمون قرار گذاشتیم و دیدیمش و با هم رفتیم خونه ی هستی. آخه قرار بود من ناهار پیش هستی باشم. اینجوری شد که زحمتامون افتاد گردن هستی. با خرمالو جون و همکلاسی کارت بازی کردیم و خندیدیم و ناهار خوردیم و کادو رد و بدل کردیم و ساعت سه و ربع همکلاسی رفت. چه خوب شد که اومد. چه خوب شد که دیدمش. دلم براش تنگ شده بود. دلم میخواست بغلش کنم. واقعا گاهی گیج میشم. نمیدونم این احساسات تاثیر هورمونهاست یا واقعا عشقه. وقتی پیشمه دلم نمیخواد یه ذره ازم دور بشه. نمیفهمم چجوری و چه وقت اینجوری عاشقش شدم. 

یه خصوصیاتی داره که میمیرم براش. پشت سر هیچ کس حرف نمیزنه. حتی اونایی که اذیتش کردند. از هیچکس توقعی نداره. تا جایی که دستش میرسه به همه محبت میکنه. با وجود تموم ناراحتیها و غصه های زندگیش ولی همیشه سعی میکنه شاد باشه. 

امیدوارم خدا بهش عمر با عزت بده و سلامت نگهش داره و زندگیش و روبه راه کنه.

بعداز رفتن همکلاسی بیسکوییت پختیم و غروب هم با آقای میم دوباره رفتیم بیرون خرید. روسری خریدیم. برای خرمالو جون کاپشن و بارونی و کتونی خریدیم. کلی هوای پاک تنفس کردیم و برگشتیم خونه.

از صبح به صورت منقطع داره برف میباره. قراره بعدازظهر برم خونه ی هستی تا بیسکوییت ها رو تزئین کنیم.

خدایا این دوستای خوب و انسان های پاک زندگی منو حفظ کن و بهشون سلامتی و خوشبختی عطا کن.

حالم خیلی بهتره.

رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 79 تاريخ : پنجشنبه 21 بهمن 1395 ساعت: 15:58