موهایم

ساخت وبلاگ

سلام. صبحتون به خیر و سلامتی.

جونم براتون بگه از دیروز. جمعه نازنین.

حدود یک هفته قبل، من و هستی با هم رفتیم خرید و من رنگ موی دودی تیره خریدم تا هم قسمتهای پایین مو هایم که هنوز در اثر رنگ شرا*بی که برای عید گذاشته بودم ، دو رنگ شده بود و تا حالا هر رنگی گذاشته بودم نتوانسته بود آن را تغییر دهد را بپوشانم و هم اینکه از این حالت دو رنگی و بی ریختی موهایم کم شود. به فروشنده هم تاکید کردم که رنگ تیره ای میخواهم که ریشه ها و ساقه موهایم را یک دست کند.

خلاصه دیروز حوالی ساعت سه بعدازظهر هستی و خرمالوجون اومدند منزل من و زحمت گذاشتن رنگ افتاد گردن هستی جان. رنگ را گذاشتیم و مدت مورد نظر صبر کردیم و بعد اینجانب رفتم به حمام. وقتی برگشتم خرمالو جون داِئم میگفت خاله موهات چه رنگی شده و من درحالی که کله ام حوله پیچ بود با خیال راحت میگفتم: خاله همون رنگ موی خودمه دیگه. همسر هستی زنگ زد و گفت آمده دنبالش و هستی برود پایین. من در حال غر زدن بابت زود رفتنش بودم که ناگهان هستی با اشاره به موهای بیرون زده از حوله ام گفت: وای مثل اینکه موهات روشن شده. ناگهان پریدم و گفتم: داری شوخی میکنی. مگه میشه. وقتی توی آینه کله ام را دیدم ناگهان انگار دنیا سرم هوار شد. خدای من. موهایم روشن شده بود. چیزی در مایه های بلوند کمی تیره. فورا سشوار را از کمد بیرون آوردم و کمی موها را خشک کردم. وحشتناک بود. از نظر من زرد بود و هستی میگفت خوشرنگه. همسر هستی هم دائم زنگ میزد که زودتر بیاید پایین. از عصبانیت داشتم منفجر میشدم. از هستی خواستم موقع برگشت برایم یک رنگ قهوه ای تیره بخرد و به دستم برساند. آنها رفتند و من ماندم با قیافه ای ماتم زده. این رنگ اصلا به پوست من نمی آمد. شبیه بیمارها شده بودم. مادر زنگ زد. از صدایم فهمید که سرحال نیستم. پرسید چه شده؟ ماوقع را تعریف کردم. خواهرک میگفت بیا اینجا ببینیم چه شکلی شدی بعد تغییرش بده. من اما عصبانی بودم. مادر خواست عکسی برایش ارسال کنم. عکس را فرستادم. گفت زیاد هم بد نیست.(از لحن صحبتش معلوم بود که برای دلداریم میگوید.) . بعداز آن همکلاسی زنگ زد. ماجرا را برایش گفتم. او هم عکس خواست. بعد از دیدن عکس، عکسی از زاویه دیگر خواست. تمام عصبانیتم را سر او خالی کردم. در دلم میگفتم خوب بگو بده. زاویه های مختلف دیگه چیه. همان لحظه همسر هستی رسید و رنگ را به من داد و رفت. فورا رنگ را آماده کرده و روی موهایم گذاشتم. پوست سرم به شدت میسوخت ولی اهمیت ندادم. وقتی رنگ را شستم و موهایم را خشک کردم، حالم از دیدن چهره جدیدم بهتر شد. موهایم یکدست قهوه ای تیره تیره شده بود. نزدیک به مشکی. هرچند این رنگ از رنگ طبیعی موهایم هم تیره تر بود ولی بیشتر از رنگ روشن به پوست من می آمد. آن هم آن رنگ کذایی. کاهی روشن . نمیدانم فروشنده رنگ را اشتباه داد یا جنس رنگ مناسب نبود. اما کلی پول بابت رنگ داده بودم و آرایشگاه نرفته بودم که مثلا از رنگ با کیفیت استفاده کنم.

شب همکلاسی زنگ زده و میگوید: حالا عصبانیتت فروکش کرد. خیالت راحت شد؟

میگم: نه. هنوز از دست تو عصبانی هستم.

میگه: لا اله الا الله. من چه کار کردم آخه؟

میگم: یه مدته منو تنها گذاشتی. همش سر کاری. اصلا دیگه منو دوست نداری.

میگه: تو که شرایط کار منو میدونی. حتی دیروز و امروز هم سر کار بودم. چرا اینجوری میگی؟

دلم براش میسوزه. از اینکه میبینم اینقدر کار میکنه و خسته و کوفته میاد خونه، و تازه اون موقع باید به کارها و خرده فرمایشات خانواده رسیدگی کنه و هیچ کس حواسش به اون نیست، دلم میسوزه. از دست تمام اطرافیانش و بعد هم خودش ناراحت میشم.

شاید حس حسادته. شاید فکر میکنم که تموم میشه و به من نمیرسه ولی خوب نگرانشم.

رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : موهایم,موهایم در باد,موهایم را میبافم, نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 59 تاريخ : پنجشنبه 18 آذر 1395 ساعت: 10:45