روزگار

ساخت وبلاگ

از سر کار رفتم مغازه صاحبخونه برای پرداخت اجاره منزل. منشی صاحبخونه دختریه که یکی دو سال کوچکتر از منه و شمالیه و خیلی هم خانوم مرتب و خوش برخوردیه. صاحبخونه و پسرش تو مغازه بودند. سلام و احوال پرسی کردیم و بعد از کمی صحبت رو به صاحبخونه گفتم: آقای سین آرام بند درب ورودی آپارتمان تنظیمش بهم خورده و در بسته نمیشه. بعد از اینکه میام داخل باید کلی صبر کنیم تا در بسته بشه. اگه یکی دنبال آدم بیاد راحت میتونه وارد ساختمان بشه. صبح ها هم من کلی بیرون در منتظر میشم تا در بسته بشه که یه وقت کسی نیاد داخل.

آقای سین رو به پسرش گفت: پسر اون در رو زودتر درست کن.

خانم منشی خطاب به من میگه: چقدر حساسی و به چه چیزهایی که فکر نمیکنی. لبخندی زدم و گفتم اگه تنها زندگی میکردی حواست به خیلی چیزها بود.

*****

رفتم نونوایی. دوتا نون سنگک خریدم و به سمت خونه روان شدم. میون کوچه دختری رو دیدم که تکیه داده بود به کنجی یکی از خونه های عقب نشینی کرده و آپارتمان همجوارش درحالیکه صورتش به سمت من بود و رو به روش پسرکی ایستاده بود ، پشت به من. در حال گپ و گفت بودند. دختر با دیدن من اشاره ای به پسر کرد و از هم خداحافظی کرده در دو جهت مخالف، یکی به سمت ته کوچه و دیگری به سمت سر کوچه به راه افتادند. فکر میکنم حدود سیزده چهارده ساله بودند. شاید هم کمتر.

چقدر دنیا عوض شده. چقدر ما پیر شدیم. من هنوز هم میترسم بدون اطلاع مادرم  با همکلاسی جایی بروم و همیشه مادر رو درجریان قرار میدم اون وقت این وروجک های کوچولو هنوز به سن بلوغ نرسیده دنبال چه چیزها که نیستند. اینها انگار اصلا معنی ترس رو نمیفهمند. شاید هم من پیر و ترسو شدم. نمیدونم.

رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 82 تاريخ : پنجشنبه 21 بهمن 1395 ساعت: 15:58