دنیای بی وفا

ساخت وبلاگ

تلخم. بدجور تلخ. دختر همکار مامان که سه سالی هم از من کوچیکتره، رفته تو کما. اول گفتن سنگ کیسه صفرا داره. بعد گفتن زخم معده. بعد سرطان معده و حالا هم سرطان پانکراس. 

نشستم و یه دل سیر گریه کردم.

مهسا جان  رو همیشه دوست داشتم. همیشه لبخند شیرینی روی لباش بود. مهربون و شاد بود. عاشق همکلاسی دانشگاهش شد و با هم ازدواج کردند. پسرک مدتها بی کار بود. دست به هر کاری میزد نمیگرفت. یه مدت تهران بودند با پدر و مادر شوهرش. یه مدت اومدند شمال. مهسا حق التدریسی  تو مدرسه کار میکرد. دو سالی میشد که استخدام شده بود. تمام این سالها کار کرده بود. همسرش بچه دار نمیشد ولی اون کنارش مونده بود. با بی کاری و بی پولی و بچه دار نشدنش ساخته بود و حالا، حالا که تازه زندگیشون داشت رو غلتک میفتاد، این بیماری اومده بود سراغش. اون هم تنها در مدت چند ماه. شیره ی وجودش رو مکیده بود و حالا میشنیدم که رفته تو کما. امیدوارم که دیگه درد نکشه و اذیت نشه. مهسای مهربون این حقش نبود.

یه دل سیر گریه کردم. نه. سیر نه. هنوز هم دلم پره. هنوز اشکام جاریه. تلخم. دائم به پوچی و بی ارزشی این دنیا فکر میکنم. چقدر بی خود حرص این دنیا رو میخوریم.

ببخشید که کامتون رو تلخ کردم. بدجور دلم گرفته....‌‌‌

رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 65 تاريخ : شنبه 14 اسفند 1395 ساعت: 0:42