تولدبازی

ساخت وبلاگ

مهمونی تولد به خوبی برگزار شد. ناهار فسنجون پخته بودم. خورشت مورد علاقه همکلاسی و دسر تیرامیسو که البته اصلا دوست نداشت نمیدونم چرا وقتی تیرامیسو دوست نداره برای من بیسکوییت فینگرلیدی میخره و میاره؟ دفعه قبل با خودش یه بسته فینگرلیدی آورده بود و من به خیال اینکه تیرامیسو دوست داره، براش درست کردم ولی گفت از هرچیزی که شبیه فرنی باشه و خامه ای، بدش میاد. قیافه من رو با دماغ و دهن آویزون تصور کنید. شانس آوردم هستی ژله درست کرده بود و با خودش آورده بود و البته همکلاسی هم ژله دوست داشت. کیک هم براش کیک اتریشی سفارش داده بودم که خامه نداره، بدک نبود ولی اونی هم که فکر میکردم نبود. باید خودم کیک سیب و هویج میپختم. اون خیلی خوشمزه تره. به هرحال، کلی حرف زدیم و خندیدیم. همین دور هم بودن و خنده ها و تعریف های آقایون از شیطنت های دوران بچگیشون به هرچیزی می ارزید. ظهر همکلاسی پنج دقیقه قبل از هستی اومد. برام کادو آورده بود. یه ساک دستی خوشگل که توش یه کلاه  قرمز بابانوئلی بود پر از شکلات و یه جعبه حاوی یه پیراهن خواب سبز آبی و ربدوشامبرش. 

بعد از اومدن هستی و خانواده، آقایون نشستن به صحبت و من و هستی هم سفره غذا رو آماده کردیم. بعد هم مراسم تولد بازی با این پسرک شیطون که یه لحظه آروم و قرار نداشت و از بس ورجه وورجه میکرد شمع های کیکش خاموش میشد. روشن کردن و فوت کردن شمع ها خودش بیست دقیقه طول کشید. وسط مهمونی خرمالو جون اومد نشست بین ما و خودش رو چسبوند به همکلاسی و مثل گربه خودش رو میمالید به همکلاسی و بعد هم میگفت آخه من دوسش دارم. کلی باعث خنده شد. هستی میگفت توی خونه هم از صبح داشته همینو میگفته طوری که باباش حسودیش شده. بهش میگم خاله اینجوری نمیشه ها. عمو مال منه.

بچه ها حلقه هامون رو دیدند و کلی خوششون اومد. 

خودمون هم دوباره ذوق کردیم.

بعد از رفتن هستی  و خانواده یه دل سیر رفتم تو بغلش و موهای جوگندمیش رو نوازش کردم. بهش گفته بودم یکی از لباس های کهنه شو که دیگه نمیخواد برام بیاره. یه تی شرت سرمه ای برام آورده بود. گفتم عطرشو بزنه به لباسه تا هر وقت دلم براش تنگ میشه اونو بپوشم و فکر کنم تو بغلشم.

 تیشرت رو پوشیدم. خندید و گفت توش گم شدی. ولی حس خوبی بود. کنارم یه نیم ساعتی خوابید و بعد خداحافظی کرد و رفت. رفت و من نشستم منتظر تا زنگ بزنه و بگه که رسیده تا برم و بخوابم. رفت و من دارم حرف ها و کارهامو مرور میکنم و میبینم با اینکه سعی میکنم خیلی رفتارم رو کنترل کنم ولی باز هم حرف هایی میزنم که نباید بزنم. مثلا درمورد چاقیش. اینکه دائم ازش میخوام خودش رو لاغر کنه. من نگران سلامتیش هستم ولی خوب نباید اینقدر در مورد چاقیش بهش گیر بدم. 

گاهی اوقات به تردید میفتم. من خیلی آدم جدی و سختگیری هستم و همکلاسی آدم شوخ و شلوغیه. گاهی فکر میکنم نکنه کنار هم نتونیم با هم کنار بیایم و موجب ناراحتی همدیگه بشیم. ازش پرسیدم هنوز هم مثل قدیما منو دوست داری؟ گفت آره. خیلی. 

همیشه نگرانم که با این اخلاقم و با این سختگیریهام اونو از خودم برنجونم. امیدوارم چنین اتفاقی نیفته . میدونم که زندگی با آدمی مثل من خیلی سخته. مدتهاست دارم رو اخلاقم کار میکنم و سعی میکنم متعادل تر باشم. شما هم برام دعا کنید.



رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 101 تاريخ : شنبه 14 اسفند 1395 ساعت: 0:42