گزارش نوشت

ساخت وبلاگ

سلام به همگی. در حال حاضر توی قطار نشستم و دارم برمیگردم. یه بحث شدید هم با پرسنل قطار کردم که در آخر براتون تعریف میکنم. و اما شرح ماموریت: 

آقو ما رسیدیم تهروون اونم ساعت شش و ربع. همکلاسی جانم منتظرم بود. با هم راه افتادیم. گفتم کجا میریم؟ گفت تجریش. گفتم اونجا برا چی؟ گفت بریم شام بخوریم و یه کم بگردیم و بعد بریم برسونمت خونه خاله شری. تو ترافیک پشیمون شدیم.  یعنی پشیمون شدم. گفتم اگه میشه بریم یه جای نزدیکتر چون خیلی  دیر میشه. اینجوری شد که رفتیم kfc پارک ملت و اونجا شام خوردیم. حیف پولی که داد برا غذا. آخه دوتا ساندویچ و یه سالاد بشه ۶۸ هزارتومن؟  واقعا این پول برا اون غذا نمی ارزید. همکلاسی میگفت: چرا حرص میخوری؟ بهش گفتم با ۴۰ تومن توی ساندویچی هدایت میتونستیم دوتا ساندویچ مخصوص بخوریم با مخلفات. اون میخندید و میگفت حالا یه شبه. حرص نخور. اما من حرص میخوردم. بعد، از شیرینی فروشی تواضع برا خاله قرابیه خرید و هرچی گفتم میخوام امروز دست خالی برم، خاله کلی دعوام میکنه، قبول نکرد و گفت روز عشقه. نمیشه دست خالی بری. بعد هم منو رسوند خونه خاله و خودش برگشت. خاله شری کلی بابت شیرینی ها تشکر کرد و کلی داماد جونم دامادجونم گفت.(خاله از طرفدارهای همکلاسیه). خلاصه امروز صبح زود رفتم دفتر و تا ساعت پنج اونجا جلسه داشتم. اگه همکلاسی نمیومد دنبالم همچنان قرار بود منو نگه دارند. آخه خیلی از من خوششون اومده بود(آیکون آدم خودشیفته) خلاصه ساعت پنج راه افتادیم سمت ونک. برام سانویچ سرد خرید که توی قطار اگه گشنه شدم بخورم و از ساعت شش و ربع تا هفت و نیم تو ایستگاه پیشم نشست و کلی با هم حرف زدیم.

حالا هم دارم بر میگردم.

و اما موضوع قطار:

آقو ما اومدیم تو قطار، چشمتون روز بد نبینه، همه واگن ها پر. رفتیم سمت صندلیمون، دیدیم اونم پر. دوتا دختر دانشجو با پررویی نشسته بودند بدون بلیط. یعنی همه بلیط دارا سر پا و همه بی بلیط ها نشسته. مامور اومد کلی باهاش بحث کردم. میگه روزای چهارشنبه شلوغه. اینا همه قبل از کرج پیاده میشن. میگم یعنی چی آقا؟ اگر خدای نکرده اتفاقی بیفته چجوری میخواین افراد بدون بلیط رو شناسایی کنین؟ میگه: خیالتون راحت همه بیمه هستن. گفتم فکر کردی با بچه طرفی یا هالو گیر آوردی؟ اگه مشکلی پیش بیاد ، فرد بدون بلیط شامل هیچ بیمه ای نمیشه. همین میشه که یه جایی صد نفر میمیرند و امثال شما اعلام میکنند بیست نفر‌ . آخه بقیه تو هیچ کجا ثبت نشدند. طرف دید نمیتونه از پس عصبانیت من بر بیاد، فرار کرد و رفت. ما هم سه نفره نشستیم تا بالاخره نیمه راه صندلی خالی شد. 

الان هم که دارم مینویسم عصبانی هستم.

اینا رو ولش.

فردا تولد همکلاسیه و من برا جمعه میخوام براش تولد بگیرم. خودم و خودش و هستی و خانواده.

دعا کنید برنامه هام خوب پیش بره.

الان ساعت نه و بیست دقیقه است و من هنوز نرسیدم. چقدر این قطار پر دردسر و کنده.


رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 77 تاريخ : شنبه 14 اسفند 1395 ساعت: 0:42