از خوشی ها

ساخت وبلاگ

ناراحت بودم و برای تخلیه ذهنم از افکار بد،اومدم و پست قبلی رو نوشتم. اما الان بهترم. 

*****

با خواهرک داشتیم توی یکی از خیابان های خاص ولایت که مملو از مغازه های رنگارنگ است قدم میزدیم و ویترین های خوشگل را تماشا میکردیم که شنیدم خواهرک با کسی سلام و علیک کرد. برگشتم. خانمی مسن، زنی جوان و دختری نوجوان. چهره ی زن جوان خیلی آشنا بود. 

پرسید: منو شناختی؟

نگاهش کردم ولی اصلا یادم نمیومد.

گفت: من مامان .... هستم. همیشه توی اتوبوس همدیگه رو میدیدیم.

ناگهان همه ی خاطرات گذشته به یادم آمد.

تقریبا هم سن و سال من بود. کمی تپل. با دخترکی یک و نیم ساله و شیطون و البته هم اسم من.

به دلیل تشابه اسمی با دخترش، و اینکه هر روز در اتوبوس با هم هم مسیر بودیم، دوست شدیم.

حالا سالها میگذشت. دخترک کلاس هشتم است. مادرش لاغر شده و من سالهاست سوار اون اتوبوس نشدم.

تمام مدتی که صحبت میکردیم دستانم را در دست گرفته بود و فشار میداد و با شوق و علاقه صحبت میکرد. با علاقه ای وصف ناشدنی میگفت: دلم برات تنگ شده بود. خیلی دلم میخواست دوباره میدیدمت. 

از محبت ناب و خالصش، به وجد اومدم. ما فقط در اتوبوس با هم همصحبت بودیم و او آن قدر قشنگ منو به خاطر داشت و برای مادرش از گذشته شرح میداد که شرمنده شدم. از خواهرک جویای احوالم شده بود و میدانست در غربتی نزدیک به تنهایی زندگی میکنم.

ممنونم از اینهمه محبتش.

گاهی انسانها با رفتارهای ناب و خالصشون، به زندگی دیگران طراوت میبخشند.

پ.ن. من و دخترک اسمی خاص داریم که چندان معمول و متداول نیست و در کل زندگیم فقط با دونفر همنام خودم مواجه شدم. یکیشون همین وروجکه که باعث دوستی من و مامانش شد.

رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 64 تاريخ : پنجشنبه 10 فروردين 1396 ساعت: 2:32