ناراحت بودم و برای تخلیه ذهنم از افکار بد،اومدم و پست قبلی رو نوشتم. اما الان بهترم.
*****
با خواهرک داشتیم توی یکی از خیابان های خاص ولایت که مملو از مغازه های رنگارنگ است قدم میزدیم و ویترین های خوشگل را تماشا میکردیم که شنیدم خواهرک با کسی سلام و علیک کرد. برگشتم. خانمی مسن، زنی جوان و دختری نوجوان. چهره ی زن جوان خیلی آشنا بود.
پرسید: منو شناختی؟
نگاهش کردم ولی اصلا یادم نمیومد.
گفت: من مامان .... هستم. همیشه توی اتوبوس همدیگه رو میدیدیم.
ناگهان همه ی خاطرات گذشته به یادم آمد.
تقریبا هم سن و سال من بود. کمی تپل. با دخترکی یک و نیم ساله و شیطون و البته هم اسم من.
به دلیل تشابه اسمی با دخترش، و اینکه هر روز در اتوبوس با هم هم مسیر بودیم، دوست شدیم.
حالا سالها میگذشت. دخترک کلاس هشتم است. مادرش لاغر شده و من سالهاست سوار اون اتوبوس نشدم.
تمام مدتی که صحبت میکردیم دستانم را در دست گرفته بود و فشار میداد و با شوق و علاقه صحبت میکرد. با علاقه ای وصف ناشدنی میگفت: دلم برات تنگ شده بود. خیلی دلم میخواست دوباره میدیدمت.
از محبت ناب و خالصش، به وجد اومدم. ما فقط در اتوبوس با هم همصحبت بودیم و او آن قدر قشنگ منو به خاطر داشت و برای مادرش از گذشته شرح میداد که شرمنده شدم. از خواهرک جویای احوالم شده بود و میدانست در غربتی نزدیک به تنهایی زندگی میکنم.
ممنونم از اینهمه محبتش.
گاهی انسانها با رفتارهای ناب و خالصشون، به زندگی دیگران طراوت میبخشند.
پ.ن. من و دخترک اسمی خاص داریم که چندان معمول و متداول نیست و در کل زندگیم فقط با دونفر همنام خودم مواجه شدم. یکیشون همین وروجکه که باعث دوستی من و مامانش شد.
رافائل تنها...برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 64