سال گذشته همین روزا....

ساخت وبلاگ

پارسال آبان ماه بود که یه روز غروب اومد شرکت و منو به زور رسوند تا خونه و توی راه همه حرفاشو بهم گفت. اون روزا تازه آقای الف رو کامل از زندگیم حذف کرده بودم. من عاشقش نبودم. کلا من هیچوقت عاشق نشده بودم. بوده برهه ای از زندگی که به کسی علاقه مند باشم ولی اکثرا زود و گذرا و خیلی راحت طرف رو از زندگیم گذاشتم کنار. ولی هیچوقت عاشق نشده بودم. پارسال آذر ماه چه روزهایی داشتم. روزی بیست بار زنگ میزد. به بهانه های مختلف میومد کارخونه. برام خوردنی های خوشمزه می آورد. اولین بار توی دی ماه باهاش رفتم  بیرون. چه ذوقی داشت. من چقدر عذاب وجدان داشتم. اون خوشحال بود و هیجان زده. با دیدن ذوق اون و بی خیالی خودم عذاب وجدان پیدا میکردم. بهمن ماه برای اولین بار بوسیدمش. همیشه فکر میکردم بوسیدن یه مرد چندش آور باشه و حس بدی بهم دست بده. آخه من تا قبل از اون کلا از بوسیدن آدما و بوسیده شدن بدم میومد. ولی هیچ چیزٍ این آدم آزاردهنده نبود. کم کم عاشقم کرد. فکر نمیکردم طی مدت یکسال تا این حد وابسته ش بشم. دیگه وقتی زنگ نمیزنه کلافه میشم. دلم تنگ میشه. وقتی نمیبینمش پریشون میشم. دیگه نمیتونم هرکار دلم میخواد انجام بدم و برام احساسش مهم نباشه. الان دیگه برام مهمه که چی دوست داره و چی دوست نداره. از همه مهم تر. هیچوقت فکر نمیکردم روزی برای مردی پلیور ببافم. حالا غروبا به شوق بافتن پلیورش میرم خونه.

اومد و با اصرار و پافشاری، قلبم رو مال خودش کرد. بعد از هفده سال. بعد از یک عمر. گاهی فکر میکنم ما میتونستیم الان یه بچه چهارده پونزده ساله داشته باشیم.....

زندگی چه بازی هایی که با آدم نمیکنه.

رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 98 تاريخ : پنجشنبه 18 آذر 1395 ساعت: 10:45