با تو

ساخت وبلاگ

آمدی. وقتی که من هنوز خواب بودم.

دیشب حال خوشی نداشتم. ساعت ها بیدار در رختخواب غلت میزدم. استخوان درد مهمانم بود. 

صبح پیامت را که دیدم، از رختخواب بیرون پریدم. 

یک ربع فاصله داشتی با من و من هنوز آماده نبودم.

چطور صورتم را شستم و موهایم را شانه کردم و رژ گلبهی را بر لبانم کشیدم، نمیدانم.

فقط همین را میدانم که بعد از پر کردن کتری از آب و روشن کردن شعله گاز و بیرون آوردن نان ها از فریزر، نگاهم که در آینه به صورتم افتاد، دیدم که زیر لبم ورم کرده و قرمز رنگ شده است.

نمیدانم دوباره تبخالی حاصل از استرس بود یا در اثر هیجان جو شی کنار لبم شکوفه زده بود. هرچه که بود، دویدم سمت یخچال و تکه یخی برداشتم و گذاشتم رویش.

تو رسیدی و من مملو از هیجان در آغوشت فرو رفتم.

مثل همیشه دست پر بودی.

شکلات و پودر ژله و آبنات و...

فلش گوشی و لباس سرهمی و لیوان دم نوش.

بهت گفتم: عادتم داده ای به منتظر ماندن برای کادوهایت. اگر بدون کادو بیایی، چه کنم؟

تو خندیدی و گفتی: این دفعه  دست خالی می آیم.

من لبخند زدم. در هوای تو غرق شدم.

با تو خندیدم. بچه شدم.

بازی کردیم. آشپزی کردیم. عکس تماشا کردیم. من زندگی کردم.

فراموش کردم که زانوانم درد میکنند. فراموش کردم که خسته ام. فراموش کردم که .....

باورت میشود؛ اصلا یادم نبود که درمورد آینده با تو حرف بزنم. 

کنارم که هستی، نگرانی هیچ چیزی را ندارم.

کنارم که هستی، فقط تو هستی و من هستم و تمام لحظات با هم بودنمان.

و وقتی که رفتی، دوباره غم آمد و تنهایی.

هر وقت که می آیی و میروی تنهاتر میشوم.

آخر  تو که هستی، طعم خوش دوتایی بودن را میچشم. میدانی؟ آدم که یک بار شیرینی را حس کند، تحمل تلخی برایش دشوارتر میشود.

با خود فکر میکنم، آیا همه ی اینها خواب است و من خواب میبینم؟

این ساعات دلچسب که به سادگی  در کنار هم وقت میگذرانیم، همین ساعاتی که در رستوران و تفریحگاه های گران و با هزینه های سنگین، نیستند و در خانه و صرفا در کنار هم بودن است را میگویم، همیشه آرزوی داشتن چنین اوقاتی را با کسی داشتم و کم کم به این نتیجه رسیدم که هرگز نمیشود با کسی، بی ریا و ساده خوش بود و زندگی کرد.

اما تو آمدی و تمامی آن رویاها را به واقعیت مبدل کردی.

آیا میشود که اینها همیشگی باشند.

که همیشه و حتی تا کهنسالی، کنار هم بر روی مبل ولو شویم و به صدای غار و غور شکم یکدیگر بخندیم. که شکلک در بیاوریم و زبان درازی کنیم و بر سر خوردن پسته با هم بجنگیم. که من موهایت را نوازش کنم و آنها را بهم بریزم و تو هنگام رفتن با دیدن موهای ژولیده ات بخندی و بگویی: این بود مرتب کردنت؟!!!

من کنارت بایستم و تو آشپزی کنی و من وردست باشم و برایت رب و نمک و فلفل بیاورم و تو مثل سرآشپزها دستور بدهی.

با هم حرف بزنیم و حرف بزنیم و بخندیم و بخندیم و از شدت خنده فک هایمان درد بگیرد.

یعنی میشود؟ که همیشگی باشد؟ که همیشه زندگی با ما مدارا کند و ما هم از او کم توقع باشیم؟

تو را به خدا سپرده ام و تا تو به خانه برسی، خواب در دیدگانم نخواهد نشست. 

منتظرم. منتظر روزی که پیر شویم و همچنان در کنار هم از شو خی های یکدیگر ریسه برویم.

*****

پروردگارا، حالا که بعد از سالها، عشق را میهمان قلبم کرده ای، خودت از آن پاسداری کن.

یزدان پاک، قلبم، عمرم، زندگیم در دستان توست. خوشبختی را که بر من نمایان کرده ای، از من دریغ مدار.


رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 114 تاريخ : چهارشنبه 23 فروردين 1396 ساعت: 22:05