تب

ساخت وبلاگ

دیروز تب داشتم. خسته بودم. حالم اصلا خوب نبود. شب بی خودی به همکلاسی گیر دادم. به آینده. مشکلات پیش رو. 

افکار سیاه و منفی اومده بود سراغم و نمیتونستم هیچ چیز خوبی در آینده تصور کنم.

من بودم و سیاهی و تنهایی و تبی که در اون میسوختم.

دائم فکر میکردم اگر با همکلاسی ازدواج کنم و اتفاقی براش بیفته، اونوقت باید چه کار کنم؟!

یه عالمه مشکل. یه عالمه بدهی.

همسر سابق همکلاسی که دنبال باقی مهریه اش اومده.

دخترش و مادرش.....

و من تنها.

دنیایی از اضطراب و ترس از آینده ای نامعلوم اومده بود سراغم.

با همکلاسی که حرف میزدم ناگهان تبدیل شدم به یه گوله اشک.

اونقدر حالم بد شد که مجبور شدم گوشی رو قطع کنم.

فقط اشک میریختم.

اونقدر گریه کردم تا خوابم برد.

صبح هم از ساعت چهار بیدار شدم. با ذهنی کلافه و روحی خسته.

پ.ن. خدایا من سپاسگزار تمام داده ها و نداده هاتم ولی خواهش میکنم این ترس ها و افکار منفی رو از من دور کن. ممنون.

رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 105 تاريخ : چهارشنبه 23 فروردين 1396 ساعت: 22:05