دلتون پر از محبت

ساخت وبلاگ

امروز خانم مسئول فنی گفت: اگه من این جربزه ی آقای همکلاسی رو در یکی از خواستگارهام و یا یکی از مردهای دور و اطرافم میدیدم به هیچ وجه ولش نمیکردم و هرجور بود باهاش ازدواج میکردم. خیلی خوبه که آدم با کسی ازدواج کنه که دوستش داره، میشناستش و خیالش از بابتش راحته.

یهو رفتم توی فکر. راست میگفت. دوست داشتن و دوست داشته شدن خیلی خوبه.

 راستشو بخواین من میترسم از عاشقانه هام بنویسم. میترسم یه  آدم تنهایی اینا رو بخونه و غصه بخوره و بیشتر احساس تنهایی بکنه. میترسم یه دلتنگی گذرش به اینجا بیفته و دلش تنگ تر بشه. یه عاشق دلشکسته ای با خوندن اینها داغ دلش تازه بشه. یا اینکه کسی فکر کنه من برای ایجاد حسرت در دیگران اینها رو مینویسم. ولی باور کنید اینجوری نیست. منم تنها بودم. خیلی تنها. غصه میخوردم که با وجود تحصیلات دانشگاهی، کار خوب، خانواده ی خوب و قیافه ی خوب(دوستان معتقدند که من چهره ی قشنگی دارم البته به نظر خودم من فقط یه چهره ی معمولی اما دلنشین دارم) بعد از سی سالگی هم نتونستم فرد مناسبم رو که با روحیاتم سازگار بشه پیدا کنم. 

از چند سال قبل به توصیه هستی جانم شروع کردم به خوندن وبلاگ ها. با شادی دوستان خندیدم. با غصه هاشون ناراحت شدم و از عاشقانه هاشون لذت بردم. هستی اصرار داشت من هم وبلاگی داشته باشم و بنویسم. اما حوصله نداشتم. تا اینکه دو سال قبل، در پی یکسری اتفاقات، برای خالی کردن افکار و حس های بد از وجودم، اینجا رو راه انداختم و شروع کردم به نوشتن. همون موقع ها که از دست یه همکلاسی قدیمی دیگه ( آقای الف) که بعد از سالها من رو دیده بود و فیلش یاد هندستون کرده بود و دنبال پرکردن اوقات فراغتش با من بود، خلاص شده بودم  و یه روز خیلی جدی بهش گفتم حالا که قصد ازدواج نداری دیگه زنگ نزن و تمام شماره هاشو بلاک کردم، یهو همکلاسی (کپل جانم) اومد سراغم و ازم خواست حالا که زندگی قبلیش تموم شده، بهش یه فرصت بدم و .... اوایل خیلی برام سخت بود. گریه کردم. خیلی. از فکر اینکه بعد از اینهمه مجرد بودن و با این شرایط حالا بخوام با مردی مطلقه و صاحب یک دختر ازدواج کنم و اطر افیان بهم بگن نامادری ، چهارستون بدنم میلرزید. اما همکلاسی عقب نکشید. گفت شانزده سال قبل(الان شده هجده سال) بچه بودم و خجالتی و هنوز دستم توی جیب خودم نبود و با یه اخم کردن و روترش کردن تو ترسیدم و پا پس کشیدم ولی الان برای بودن کنار تو حاضر نیستم به این آسونی عقب نشینی کنم.

عاشقم کرد.

نرم نرمک و آروم آروم. 

اگر وبلاگ رو از اول بخونید خودتون متوجه میشید.

اسم اینجا رو گذاشتم رافائل تنها، چون تنها بودم. واقعا تنها بودم و فکر نمیکردم از این تنهایی خلاصی داشته باشم.

اما داره تموم میشه. تنهایی رو میگم. 

 امیدوارم هر کسی که این وبلاگ رو میخونه با خوندن این وبلاگ از تنهایی بیرون بیاد.

از غصه هام  براتون نوشتم. از خوشی ها شاید کمتر. اون هم برای اینکه خدای نکرده کسی حمل بر خودنمایی نکنه.

همکلاسی یه آدم فوق العاده ویژه نیست. یه مرد معمولیه با قد صد و هفتادو هشت سانتی متر که همش پنج سانتی متر از من بلندتره. با یه شکم کمی قلمبه. پوستی سفید آفتاب سوخته و موهایی جوگندمی اما یه دل به وسعت دریا.( حتی یادش هست برای گربه های توی کوچه ی محلِ کارش غذا ببره)یه روح بزرگ و یه کودکِ درونِ بیش فعال (توی نمایشگاه که رسیدیم همون ورودی نمایشگاه یکی از این ماشین برقیا که برای تردد داخلی هست پارک بود و داشت بازدیدکنندگان رو سوار میکرد. دستم و کشید و پریدیم آخرین ردیف صندلی که رو به عقب بود سوار شدیم. وقتی ماشین راه افتاد یواشکی زبونش رو میاورد بیرون و رو به من ولی خطاب به پیاده ها میگفت: سو سو ما سواره میریم. یعنی مُرده بودم از خنده از دست کارهای این آقای مهندسِ چهل و دو ساله.)

نه قدِ خیلی بلندی داره و نه سیکس پکه. نه خیلی پولداره و نه خیلی عصاقورت داده. اصلا هم اهلِ خوندن رمان و کتاب های فلسفی نیست و برنامه ی  تلویزیونیِ مورد علاقه ش دورهمیه. قلمبه سلمبه حرف نمیزنه و ..... کلا یه مرد معمولیه.

اما همیشه تمیز و مرتب و شیک  و اتوکشیده است. بوی ادکلنش آدمو مست میکنه. خوش مشرب و شوخه و اهل پشت سر این و اون حرف زدن و لوس بازی و زیرآب زنی نیست و در مورد هر چیزی یه اطلاعاتی داره.

من اگه عاشقش شدم، عاشق خودِ واقعیش شدم. همینی که هست رو دوست دارم و همینی که هست شاید برای خیلی ها اصلا دلچسب و قابل قبول نباشه.

میدونید چی میخوام بگم؟ میخوام بگم دنبال آدم مخصوص به خودتون بگردید. کسی که شما بپسندید و دوستش داشته باشید و به شما آرامش بده.  نه کسی که مورد پسندِ اطرافیانتون باشه.

هر آدم ساده ای در اطراف شما میتونه قهرمانِ بزرگِ  زندگی شما باشه.

*****

همه ی دیروز یه طرف، اینکه دیروز توی ماشین بی هوا و با سر عت برق گونه ی منو بوسید و گفت:" هرچی هم بشه تو عشق منی. اینو یادت نره." یک طرف. انگار یه دنیا آرامش رو ریختن تو قلبم.

*****

برای همتون عشق و آرامش و شادی رو آرزو میکنم.

رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 68 تاريخ : دوشنبه 11 ارديبهشت 1396 ساعت: 15:13