دردِدل

ساخت وبلاگ

تمام عمرم باب دلم  خانواده  زندگی کردم. از لباس پوشیدن و خرید کردن و کلاس های تفریحی رفتن تا انتخاب رشته ی تحصیلی و دوستان و نوع رفتار در جامعه.

سال چهارم دبیرستان (عاشق رشته ی ریاضی بودم و درس فیزیک؛  دوست داشتم  مهندسی مکانیک بخونم ولی گفتن باید بری تجربی برای پزشکی) رتبه من هزارو هشتصد شد و گفتن احتمال پذیرش در رشته ی پزشکی نداری. پدر گفت یک سال بمون خونه و بخون برای سال بعد. من اما یواشکی انتخاب رشته کردم. کارشناسی مورد نظر رو زدم. به ترتیب اول شهرهای دور و بعد نزدیک. دلم نمیخواست نزدیک خونواده باشم.

از قبولیم توی دانشگاه پدر خوشحال نشد. گفت با این استعداد و توانایی، حروم شدی.

رفتم و تا یک ماه و نیم به خونه برنگشتم. هم کلاسی ها دلتنگی میکردند و من خوشحال بودم که دورم.

بعد از چهار سال که برگشتم، دلتنگ بودم و شرایط برام سخت بود. دوباره کنکور و دوباره درس و بعد هم برای کار اومدم به این شهر غربت.

تمام سالهایی که خوابگاه بودم دیدم که چجوری خاله ها و دایی ها و عموهای بچه ها بهشون محبت میکنند. میان بهشون سر میزنند. براشون غذا و خوراکی میفرستند و تماس تلفنی میگیرند و حالشون رو میپرسند. درعوض من: مادر زنگ میزد و میگفت کی میایی؟ هر وقت میای برای خاله ت از اون شیرینی سنتی ها بیار. 

یا میگفت: برا تعطیلات که میای فلان چیز را بخر و بیار میخوام بدم به عموت یا داییت.

دختر خاله که ازدواج کرد تا شب بعله برون ما خبر نداشتیم.

جشن گرفتند و حتی به من نگفتند که برم شمال تا در مراسمشون شرکت کنم.

خلاصه اینا گذشت تا پدر فوت کردند. عموجان روز تشییع یه لیست آوردن که اینا رو خریدم و اینقدر هزینه کردم برا قبر و کارها. دقیقا روی پله های حیاط. حتی فرصت نداد که سوم بشه.

دختر عمو جان به بهانه ی فوت پدرِ من از مدرسه مرخصی گرفتند و رفتند خونه تا فیلم مورد علاقه شون رو ببینند و استراحت کنند‌

خاله جان مثل مهمونها موقع غذا میومدند و مینشستند بالای مجلس و میبایست از ایشون پذیرایی میکردیم.

دخترش به دلیل طولانی بودن مسافت، هیچکدوم از مراسم رو شرکت نکردند.

 شب یلدای اولین سال که دو ماه بعد از فوت بابا بود، من و مامان و خواهرک تنها بودیم. کسی درِ خونه ی ما رو نزد. آخه بخور بخورا تموم شده بود.

برای عروسی برادر همه ادعای بزرگتری داشتند ولی زمانی که باید نقش بزرگتر رو ایفا میکردند شونه ها شون رو انداختند بالا.

اینجوری شد که من یاد گرفتم از کسی توقع نداشته باشم و برای دل خودم زندگی کنم.

تمام این سالهای تنها زندگی کردن هیچکدوم از فامیل حتی یک بار هم نیومدند خونه ی من. بارها دعوتشون کردم که برای یه سفر آخر هفته بیان پیش من. ولی دریغ از حتی یک نفر.

حتی یک بار هم به من زنگ نزدندتا حال منو بپرسن.

حالا مادرم نگران حرف این فامیله.

کسر شاءنش  میشه همکلاسی رو به عنوان دامادش به چنین فامیل مهربونی معرفی کنه. 

البته حق داره. این فامیل هیچوقت همراه و همدل نبودند. فقط منتظر فرصتی هستند برای طعنه و کنایه زدن. 

خوب چرا باید به چنین آدم هایی اهمیت بدیم. متاسفانه مادرم با این سن و با اینکه خیلی خودش رو دانا میدونه ولی هنوز این رو متوجه نشده.

مهم نیست.

من  میخواستم این فامیل رو در خوشی خودم شریک کنم ولی این کار رو نمیکنم.

با همکلاسی قرار گذاشتیم بریم سفر. توی همون سفر و بین آدم های غریبه یه جشن کوچیک برا خودمون میگیریم. اینجوری خیلی بهتره.

فامیل هم دیگه ماتمِ کادو دادن نمیگیرن.

من هم اینجوری خوشحال ترم.

از بچگی احساس تنها بودن داشتم. وقتی پدر مرد، حس یتیم بودن هم بهش اضافه شد.

این نیز بگذرد.

خدایا شکرت.



رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 64 تاريخ : دوشنبه 11 ارديبهشت 1396 ساعت: 15:13