تمامی زنان درون من

ساخت وبلاگ

چند روزی میشد که صحبت های من و همکلاسی در حد چند جمله  بود و اکثرا مربوط به کار میشد.

دیشب موقع خواب که تماس گرفت بهش گفتم: فردا زود برمیگردی خونه؟(البته منظور از زود یعنی ساعت پنج از شرکت بیرون اومدن و ساعت شش و نیم تا هفت به خونه رسیدن بود)

گفت: سعی میکنم به موقع برگردم.

دلم میخواست یک ساعتی بی دغدغه باهاش صحبت کنم.

صبح زود که زنگ زد تا سلام و صبح بخیری بگه، بهش یادآوری کردم که امروز سعی کنه کارهاشو زودتر انجام بده تا زودتر برگرده خونه، او  هم قبول کرد.

ظهر تماس گرفته بود تا سوالی ازم بپرسه و باز من ناخواسته ازش خواستم امروز زودتر برگرده و اون هم قول داد. کلا دلم براش تنگ شده بود و میخواستم کمی باهاش صحبت کنم.

بعد از تعطیلی شرکت، رفتم یکسری خریدهامو انجام دادم و برگشتم خونه و تا ساعت هفت منتظر تماسش شدم. 

زنگ نزد.

ساعت هفت باهاش تماس گرفتم ولی جواب نداد.

ساعت یک ربع به هشت زنگ زدم، گفت: من  بعدا با شما تماس بگیرم؟ 

از لحنش فهمیدم توی جلسه است و نمیتونه صحبت کنه. گفتم باشه و گوشی رو قطع کردم.

ساعت نه زنگ زد و گفت: الان کارم تموم شد. تا همین چند لحظه قبل جلسه بودیم. من چند دقیقه دیگه بهت زنگ میزنم و قطع کرد.

ساعت نه و نیم زنگ زد و گفت: سلام عشقم. چطوری؟

من؟؟؟؟؟؟؟

اولین زن درونم یک زن بداخلاق و عصبانی بود که میخواست بگه: عشقمو کوفت!

دومین زن درونم یک زن حسود و حساس بود که میخواست بگه: سلام بی سلام. تا حالا هرجا بودی بعد از این هم برو همونجا.

سومین زن درونم: یه زن منطقی بود که پیش خودش گفت تا الان برای آینده ی تو و زندگیتون داشته زحمت میکشیده و سراغ الواتی که نرفته و بلند گفت: سلام عزیزم. خسته نباشی. چقدر امروز کارت طول کشید.

همکلاسی شروع کرد به توضیح دادن مسائل.

چهارمین زن درونم یک زن عاشق پیشه بود که فورا با شنیدن ماوقع زد زنای دیگر رو ناکار کرد ودرحالی که خودشو لوس می کرد گفت: خوب دلم برات تنگ شده بود عشقم، میخواستم باهات حرف بزنم.

همکلاسی گفت: عزیزم الان داریم با هم حرف میزنیم دیگه.

ناگهان پنجمین زن درونم شبیه یه ماده ببر غران پرید بیرون و گفت: الان؟ الان؟ تو نمیدونی الان ساعتیه که من میخوابم. الان چه حرفی بزنیم؟

همکلاسی شروع کرد به راست و ریست کردن اوضاع و بعد رسید به"  قربونت بشم "و " عسل من" و "عشق من" گفتن که اینبار ششمین زن درونم که دخترکی لوس و بازیگوش بود شروع کرد به خودنمایی: برو پسر زرنگ، داری منو خر میکنی؟ یه امشب میخواستم باهات حرف بزنم نبودیا. پس فردا هم رفتیم زیر یه سقف میخوای تا نصف شب منو تنها بذاری اونم تو شهر غریب. اصلا میری به اون مدیرعاملتون میگی آقای فلانی شما اگه کلا زندگیتو تعطیل کردی، ما که این کار رو نکردیم. ما کار میکنیم که زندگی کنیم نه برعکس.

همکلاسی که عاشق این دختر شیطونه هست درحالیکه رسید ه بود پشت در خونه گفت: باشه. میگم. الان میری بخوابی؟ گفتم بله. گفت یعنی دیگه زنگ نزنم؟ گفتم نه دیگه. گفت الان آیا عصبانی و جیغ بنفش و خشم و بغض و گریه واینا؟

دخترک شیطون گفت: نخیر. بغض و گریه نداریم ولی الان طوفان خشم و جیغ و عصبانیت تو راهه. بهتره زودتر فرار کنی.

گفت برم؟ گفتم برو دیگه.

و چنین بود که ماجرا ختم به خیر گردید. 

رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 88 تاريخ : سه شنبه 19 ارديبهشت 1396 ساعت: 17:45