صبح جمعه که باید بخوابی، ساعت هفت صبح بیدار بشی و ببینی آسمون تاریکه. بعد چند لحظه نور خیره کننده ی رعد و در پی اون صدای وحشتناک تندر. به قول قدیمیا " آسمون قلمبه" . پشت سر همه ی اینا صدای ضربه های بارون بر روی برگ درخت های چنار و توت پشت پنجره های خونه و کم کم صدای ضربه ها روی شیشه ی پنجره اتاق خواب.
همه ی اینا منو یاد خاله ی پدرم انداختند. پیرزنی ریزنقش و مهربون با موهای پنبه ای و صورتی که همیشه برق میزد و لبخندی که یک لحظه از روی لب هاش کنار نمیرفت. تر و فرز. اونقدر سریع قدم برمیداشت که اصلا فکر نمیکردی نزدیک به هشتاد سال عمر داره. شیک و خوشبو. همه صداش میکردند عزیز.
عزیز شخصیت جالبی داشت. وتی رعد و برق میشد، یه پتو میکشید رو سرش و شروع میکرد به لرزیدن و دعا خوندن. به شدت از آسمون قلمبه میترسید. روحش شاد و خدایش بیامرزد.
یه روزی براتون از داستان های عزیز مینویسم.
*****
امروز میخوام آش رشته بپزم و نون شیرمال خونگی. تا الان نون نپختم ولی الان بدجور هوس کردم. دعا کنید که خوب بشه.
*****
چجوری میشه که محبت یه نفر اینجوری تو قلب آدم میشینه که هرلحظه بیشتر و بیشتر میشه و گاهی فکر میکنی اگه اون شخص نباشه دیگه هیچ چیز این دنیا برات ارزش نداره؟ هان؟! چجوری میشه که اینجوری میشه؟!
*****
تا ماه رمضان پانزده روز بیشتر باقی نمانده ( ستاد ایجاد دلهره)
برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 69