با مادر صحبت میکردم. گفت فلان کَسَک که دخترش با من همسن و هم مدرسه ای بود، حالم را پرسیده. از کارم سوال کرده و شرایط زندگیم.
گفته که دختر و دامادش با مدرک فوق لیسانس و حقوق چندرغاز دیگر از دویدن ها و سگ دو زدن ها خسته شده اند و وکیلی گرفته اند تا کارهای مهاجرتشان را راست و ریست کند تا هرچه زودتر بروند.
گفته دخترم خسته شده از بس از هرکسی در محیط کار حرف شنیده و دست آخر هم حقوق درست و حسابی دریافت نکرده.
مادر اینها رو میگفت و از رفتنشان صحبت میکرد و از شرایط کشوری که اقدام کردند برای مهاجرت به آنجا میگفت و به به و چه چه میکرد.
گفتم: مادرم، مهاجرت بد نیست. ولی از کجا معلوم که آنجا هم همین توهین ها و آزارها وجود نداشته باشد؟
مادر: نه نه. پسر و عروس فلانی(پسرعمه ی همین خانم) چندسالی هست که اونجا هستند و خیلی هم راضی هستند....
زنگ در به صدا درمی آید و مهمانی برایش می آید و این بحث ناتمام میماند(خداروشکر)
مادر همیشه دوست داشت که من از ایران برم. یک دوره ای خیلی دنبال بورسیه تحصیلی و مهاجرت بودم. با فوت پدر همه چیز رو فراموش کردم. مرگ پدر باعث شد دنیا برام خیلی بی ارزش بشه. دیگه خودم رو برای این چیزها به آب و آتیش نمیزنم. الان به جای رفتن به فرنگ، دلم میخواد برم به یک روستای کوچیک و دور و با خیالی راحت و به دور از ازدحام و همهمه ی شهرنشینی زندگی کنم.
ولی لعنت به این پول که برای داشتن حداقل امکانات به مقدار زیادی از اون نیاز داری و برای رسیدن بهش باید از صبحِ خروسخون تا نصفه شب بدوی و بدوی و بدوی و حاصل این دویدن ها فقط کفش پاره کردن باشه.
money money money.....
برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 65