افکار صبح جمعه ای

ساخت وبلاگ

اینکه آدم بفهمه از زندگی چی میخواد، از خودش چه توقعی داره، برای چه هدفی داره زندگی میکنه، منظورش از دوست داشتن دیگران چیه و خلاصه اینکه درک درستی از جزء جزء زندگی خودش داشته باشه، خیلی سخت اما خیلی ضروریه.

فکر میکنم  نباید خیلی سریع و بدون فکر کردن وارد دانشگاه شد. باید تو سن پایین ازدواج کرد. یعنی تا بیست و پنج سالگی. باید تا قبل از سی و دوسالگی بچه دار شد. باید تو چهل سالگی راه اصلی زندگیت رو پیدا کرده باشی و دیگه از این شاخه به اون شاخه نپری. باید انتظاراتت از خودت رو بدونی. باید خودت و توانایی هاتو بشناسی. باید منتظر کسی یا چیزی نباشی. باید خود خودت باشی.

تنها زندگی کردن باعث میشه به خیلی چیزها دقیق تر بشی و درمورد خیلی چیزها بیشتر فکر کنی. به نظرم میشه کسی رو دوست داشت ولی ازش توقع نداشت. به شرطی که خودت رو در این دوست داشتن فدا نکنی. از خودت به اندازه لازم مایه بذاری نه بیشتر. میشه سالم زندگی کرد به شرطی که یاد بگیری در هر شرایطی اخلاقیات رو رعایت کنی. 

لازم نیست بیش از حد خودت رو خسته کنی، لازم نیست بیش از اندازه فکر کنی، لازم نیست بیش از حد خودت رو در شرایط سخت قرار بدی. باید یاد بگیری که خودت رو دوست داشته باشی. برای خودت ارزش قائل بشی. به خودت احترام بذاری و با کم کردن توقعت از  خودت و آدم ها راحت تر و بهتر زندگی کنی.

این روزها با خودم فکر میکنم وقتی قرار نیست بچه دار بشم،آیا لازمه که با ازدواج کردن خودم رو با دنیایی از مشکلات و گرفتاری ها مواجه کنم؟ برای من همیشه ازدواج کردن معادل بود با مادر شدن و به ازدواج صرفا برای مادر شدن فکر میکردم و تحمل مشکلات زندگی در مقابل حس خوب مادر شدن برام قابل تحمل بود ولی حالا که قرار نیست مادر بشم، آیا ازدواج کردن کار درستیه؟  همیشه میخواستم بعد از چهل سالگی تبدیل بشم به یه مارکوپلو، اما اگر ازدواج کنم باید این رویا رو فراموش کنم. دوست دارم هر وقت از کارم خسته میشم، با خیال راحت ولش کنم و برم دنبال زندگیم ولی اگه ازدواج کنم خودم رو در قید و بند زندگی قرار میدم و نمیتونم راحت از هر چیزی دست بکشم، این ازدواج یعنی پذیرش یه عالمه شرایط سخت و وارد شدن به دنیایی از مشکلات و گرفتاری ها فقط به خاطر دوست داشتن یه نفر. و من نمیدونم که آیا این کار درسته که بخوام به خاطر یک نفر از تمام راحتی های خودم و برنامه های آینده زندگیم بگذرم؟ توی این یکسال و اندی از خیلی از رویاهام دست کشیدم ولی گاهی با خودم فکر میکنم که آیا واقعا این کار درسته؟ آیا واقعا صرفا بودن در کنار همکلاسی ارزشش رو داره که بخوام روی خیلی از چیزها پا بگذارم؟ اینا که میگم به این معنی نیست که حس من به همکلاسی تغییر کرده، نه. هنوز هم دوستش دارم ولی به این فکر میکنم که بودن کنارش و مواجه شدن با سختیهای زندگی آیا باز هم به من اجازه میده که دوستش داشته باشم یا در گیر و دار گرفتاریها و روزمره گیهای زندگی این حس و علاقه از بین میره و جای خودش رو به بی حوصلگی و کلافگی میده؟؟؟؟

اینکه میگن وقتی سن بالا میره منطق بر احساسات چیره میشه واقعا درسته. 

میخوام بدونم یه بغل امن ارزش گذشتن از رویاها رو داره؟ 

چقدر میشه به امن بودن این بغل اعتماد کرد؟ 

آیا باز هم اون ننه ی منطقی و آینده نگر ضمیر ناخودآگاهم بیدار شده و میخواد با آینده نگری هاش منو پیش ببره؟ یا باید به حرف دختربچه ی در لحظه زندگی کنِ ته دلم گوش بدم و فقط به حال فکر کنم( هرچند در حال هم چیز دندونگیری نمیبینم)؟ 

کلا این روزها بدجور با خودم در جنگم.

رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 74 تاريخ : پنجشنبه 18 آذر 1395 ساعت: 10:45