باور نمیکنم!

ساخت وبلاگ

باور نمیکنم.

هر آنچه را میشنوم و میبینم باور نمیکنم.

یا من یک انسان منفی هستم.

یا انسانی شکاک.

یا یه آدم که موشکاف تر از خیلی های دیگه است.

باور نمیکنم.

هر آنچه که میگویند و هر آنچه که میخواهند باور کنم،

باور نمیکنم.

و چون باور نمیکنم،

به این سادگی هم قضاوت نمیکنم.

****

مدیر جان توی تل*گر*ام تصویر دو اتومبیل عتیقه رو فرستاده بود که با هم تصادف کرده بودند و زیر تصویر نوشته بودند در سال هزار و هشتصد و فلان در فلان ایالت آمریکا تنها دو اتومبیل وجود داشت که آن دو هم با هم تصادف کردند.

برایش نوشتم: خیلی جالب بود ولی باید دید در آن زمان چند خیابان ماشین رو وجود داشته.

مدیر جان نوشتند: آفرین.

****

نیازی به  تشویق نبود. چهار سال کار کردن به عنوان مسئول تحقیق و توسعه ی یک شرکت آرایشی و بهداشتی، و نزدیک به ده سال سابقه کار تولیدی، اونهم در شرایطی که میبایست به همه چیز شک میکردم و سعی میکردم تمام جوانب یک موضوع رو در نظر بگیرم، باز هم در موقعیتی که همواره مورد حسادت همکاران بودم و همه ی اطلاعاتشان و اطلاعات شرکت را از من پنهان میکردند و خودم باید همه چیز را کشف میکردم( از خرابکاری کارگران گرفته تا دروغگویی زیردستان و پنهان کاری هایشان)؛ در چنین شرایطی من به نحوی پرورش یافتم که هرچیزی رو که میبینم و یا میشنوم و یا میخونم، باور نکنم و سعی کنم به جوانب دیگر قضایا هم فکر کنم و خودم با دقت همه چیز را بررسی کنم.

****

در دوران ارشد استادی داشتم که وقتی درس تحقیق در عملیات رو باهاش میگذروندم بهم گفت: تو میبایست یه محقق بشی یا به عنوان یک مشاور برای یه شخص مهم کار کنی. ‌چون  به چیزهایی دقت میکنی و چیزهایی رو میبینی که برای مردم، عادی و معمولیه.

چرا این حرف رو میزد؟ براتون تعریف میکنم:

چند دفعه ای سوار ماشینش شده بودم. اون زمان یعنی حدود سال ۸۴ _۸۳( دوازده،  سیزده سال قبل)  استادم یه پژو دویست و شش نوک مدادی داشت. استادم یه پیر پسر باکلاس از یه خونواده ی اشرافی بود که دکتراش رو قبل از انقلاب از دانشگاه امپریال کالج لندن گرفته بود. خصوصیات اخلاقی ویژه ای داشت. من یکی از معدود دانشجویانی بودم که سوار ماشینش شده بودند. 

یک روز بعد از نشستن داخل ماشین ، متوجه بوی خاصی در ماشین شدم. بوی لاستیک نو. بوی قطعات پلاستیکی تازه ساخته شده. ماشین همون ماشین بود ولی این بو؟ عجیب بود! 

رو به استاد پرسیدم: آقای دکترمیم ، تودوزی ماشینتون رو عوض کردید؟

استادم لبخند ملیحی زد و گفت: نه چطور؟ 

گفتم: آخه این بوی تازگی توی ماشین خیلی عجیبه.

گفت : وقتی میگم تو با این دخترای دانشجو فرق میکنی برا همینه.

با تعجب نگاهش کردم.

وقتی دید چشمام قلمبه شده، خندید و گفت: ماشین رو عوض کردم.

گفتم ولی این که .....

گفت: من ماشین رو بعد از دوسال عوض میکنم و صفر میخرم، اما دوست ندارم تو محیط دانشگاه هی بیان بگن مبارکه، برای همین همون مدل و همون رنگ رو میخرم. توی این هفته چندین نفر سوار ماشین شدند ولی تو تنها کسی بودی که فهمیدی.

گفتم: شاید بقیه جرات نکردن بپرسن.

خندید و گفت: تو خیلی باهوشی. خیلی تیزی. ولی اونقدر که باید خودت رو باور نداری و همین باعث میشه به اونچه که باید و لیاقتش رو داری، نرسی.

****

استادم راست میگفت.

من خیلی از موقعیت های خاص زندگیم رو از ترس اینکه از پسش برنیام از دست دادم.

اما حالا میخوام در کمال پررویی از خودم تعریف کنم.

در مقایسه با تمام همکاران همرده ی خودم از همه باهوش تر و تیزبین تر بوده و هستم.

همیشه برای مدیرانم عامل خطر به حساب میومدم.

و همه ی اینها برای اینه که  به راحتی باور نمیکنم.

که همیشه احتمالاتی برای هر موضوعی در نظر میگیرم.

که همیشه باور دارم که هرچیزی که توسط بشر ساخته بشه، قابل بهینه سازیه و حتما نقصی داره.

که مطمئنم همیشه چیزی کامل تر از اونچه که هست، وجود داره.

****

باور نمیکنم.

به این راحتی هیچ چیزی رو باور نمیکنم.

نه هلهله و غریو پیروزی،

نه خون و سیاهی.....

باور نمیکنم!

رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 95 تاريخ : جمعه 19 خرداد 1396 ساعت: 6:06