شادی

ساخت وبلاگ

از وقتی فهمیدم مشکل همکلاسی چیه، آروم شدم. هرچند چیز ساده ای نیست و منو هم حسابی درگیر خودش خواهد کرد ولی خوب خیالم راحت شده. حتی شنیدن متلک های مامان هم قابل تحمل تر شده.

دیروز مامان میگفت: برادرت که برای زن گرفتنش، خودش انتخاب کرد و خودش حرفاش رو زد و مهریه اش رو تعیین کرد و ما فقط رفتیم مثل مترسک نشستیم و برگشتیم( تا چند سال قبل خوشحال بود که مثل خیلی ها درگیر بحث ها و جنگ اعصاب های خواستگاری رفتن و ازدواج برادرم نشده). حالا تو هم مثل اون. همه ی حرفاتون رو خودتون دارین میزنین و ما فقط باید بیایم محضر.

حرفی نزدم و وانمود کردم که اصلا نمیشنوم.

من دوست داشتم یه جشن عقد خونه ی پدری بگیرم که همونطور که براتون قبلا گفتم مادر مخالفت کرد. حالا مادر میگه یه جشن تهران بگیرید ما هم مثل مهمون میایم و میریم که من مخالفت کردم. گفتم نمیخوام هیچ جشنی بگیرم. میگه: یعنی فقط میخوای بری محضر عقد کنی؟ گفتم آره.

حرفی نزد و من هم حرفی نزدم.

حرف زدن بیخوده. وقتی مادر اونقدر یکدنده هست که حاضر نیست به خاطر شادی من از حرفش کوتاه بیاد و وقتی نمیخواد من هیچ مهمونی سمت خودمون برگزار کنم دیگه جشن و مهمونی توی تهران به چه درد من میخوره؟ 

من یه اخلاق خیلی بدی دارم. هیچ کدوم از حرفایی که  باعث شکستن قلبم بشن رو هیچوقت فراموش نمیکنم.

آدم ها و یا محیطی که ازشون ناراحت باشم رو بعد از یه مدت ندیدن خیلی راحت فراموش میکنم ولی بعضی حرف ها رو نه.

دوران ارشد، یه دوست صمیمی و مومن داشتم . یه روز متوجه شدم که همه ی همکلاسان از رابطه ی اون با یکی دیگه از همکلاسی ها صحبت میکنند. ناراحت شدم و وقتی موضوع رو باهاش درمیون گذاشتم تا مراقب رفتارهاش با اون پسر باشه، بهم گفت این تویی که داری برام حرف درمیاری. شوکه شدم. ارتباطم رو به کل باهاش قطع کردم. بعدا شنیدم با همون آقا ازدواج کردند. سالهای بعد خیلی سعی کرد باهام ارتباط برقرار کنه. من جواب تماس هاشو ندادم. قلبم شکسته بود. منی که فقط قصدم این بود که در برابر حرف های دیگران  ازش مراقبت کرده باشم و فکر میکردم اینا همش حرفه ولی بعد فهمیدم من ساده بودم و از خیلی از چیزهایی که اطرافم اتفاق افتاده بود بی خبر بودم.

توی شرکت قبلی چندین سال با تپل خانوم دوست بودیم و رفت و آمد خانوادگی داشتیم. وقتی همکلاسی موضوع علاقه و خواستگاریش رو با من درمیون گذاشت من دو روز تمام کارم گریه بود. با خودم میگفتم این چه سرنوشتیه که یه مرد مطلقه با یه بچه باید بیاد سراغم. اونهم مدیرم که نمیتونم حرفی بهش بزنم. 

وسط بغض ها و گریه ها تپل با یه حالت تمسخری که انگار داری برا ما فیلم بازی میکنی گفت: خودت  هم انگار بدت نمیومده وگرنه خیلی راحت میزدی توی دهنش. با بهت نگاهش کردم و گفتم اولا که اون دوست چندساله ی منه. دوما مدیر و سهامدار شرکته . من چجوری میتونم بهش بی احترامی بکنم؟ گفت: چه ربطی داره. تو بدتر از اینا رو هم میتونی انجام بدی و بعد از اتاقم رفت بیرون.

من بازهم شوکه شدم. یعنی من اینقدر بی ادب و گستاخ بودم. یعنی چنین تصوری از من داشت. یعنی داشت منو به چنین کاری ترغیب میکرد. یعنی فکر میکرد ناراحتی من ساختگیه. حتی اگر اینجوری بود نباید به عنوان یه دوست به روی من میاورد. 

بدجور دلم شکست. بعد از اون حتی دیدن صورتش برام عذاب بود. بزرگترین دلیلم برای بیرون اومدن از اون شرکت همین آدم بود. آدمی که .....

وقتی مادرم با طعنه گفت همکلاسی باهات ازدواج نمیکنه و گفت به جشن عقد تو خونه ی پدری فکر نکن هم بدجور دلم شکست. ولی یه فرقی داره. مادر هر کاری هم بکنه، مادره و اونقدر حق به گردنم داره که تا آخر عمر مدیونشم. ولی خوب دلم شکسته و به تلافیش دارم کاری میکنم که میدونم شاید اشتباه باشه ولی ....

نمیخوام کسی منو توی لباس عروسی ببینه. مخصوصا مادرم.....

هیچ جشنی نمیگیرم. هیچ کسی رو هم دعوت نمیکنم.

به اندازه ی کافی توی این دوسال غصه توی دلم تلنبار شده...

****

من الان خوشحالم. میدونید چرا؟ هربار بیشتر مطمئن میشم. از چی؟ از انتخابم. درسته اولش خیلی توی ذوقم خورد. خیلی غصه خوردم. خیلی اذیت شدم و همکلاسی رو اذیت کردم. ولی همکلاسی طعم واقعی عشق رو بهم چشوند. کاری کرد که ظواهر زندگی و دیگران و قضاوت هاشون برام بی اهمیت بشه. کاری کرد که چشمامو باز کنم و با واقعیات رو به رو بشم و درست و منطقی برای آینده ام تصمیم بگیرم. 

خوشحالم چون به انتخابم ایمان دارم. 

میدونم که این روزهای سخت تموم میشن و بالاخره روزهای شاد از راه میرسند.

به امید اون روز.

پ.ن. لطفا در مورد جشن عروسی گرفتن یا نگرفتن چیزی نگید. من تصمیمم رو گرفتم. 

رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 116 تاريخ : جمعه 19 خرداد 1396 ساعت: 6:06