بعد از خوندن کامنت لیلی ناگهان یخی که دور قلبم بسته بود آب شد. غروب که مادر زنگ زد(امروز گفته بود زنگ نزنم چون میرن دکتر و وقتی خودشون برگشتند باهام تماس میگیرند.) یه عالمه صحبت کردیم. و من سبک شدم. از اون همه احساس خشم و بغضی که در دلم جا خوش کرده بود، خلاص شدم.
ممنونم لیلی جان. ممنونم که حالم رو بهتر کردی رفیق.
****
با وجود اینکه از فیلم دو خوشم نیومد و به نظر خودم از مضمون اصلی فیلم سر درنیاوردم اما امروز این فیلم دست از سرم بر نمیداشت و دائما سکانس های مختلفی از فیلم جلوی چشمهام رژه میرفتند. فکر کنم باید یک بار دیگه با دقت بیشتری فیلم رو تماشا کنم.
****
امروز مدیر از دغدغه هاش در مورد شرایط فعلی جامعه صحبت میکرد و اینکه نگران پسرشه، گفتم نگرانیتون رو درک میکنم. میخواستم بگم من مادر نیستم ولی یه دختر دارم که مثل شما نگران آینده ش هستم ولی لبم رو گاز گرفتم و حرفی نزدم.
****
کپل جانم اصرار داره فردای تولدم بیاد دیدنم (روز تولدم هستی و برادرش و خانواده ها رو برای افطار دعوت کردم) . چون مصادف با وفات امام علی هست خیلی دلم راضی نیست که بیاد و بگیم و بخندیم ولی خوب تولدمه و دلم هم براش تنگ شده.
****
چقدر روزها سریع میگذرند. تقریبا سه ماه از سال گذشت.
مراقب عمری که داره میره باشیم.
برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 113