خوش گذشت.

ساخت وبلاگ

اومد و رفت. به همین سرعت.

ولی دلمو با خودش برد.

امروز اصلا آشپزی نکردم. ناهار از ته چین دیشب خوردیم. شله زرد خوردیم و بهش دادم که با خودش ببره. برام جنگا خریده بو د. یه عالمه باهاش بازی کردیم. گفت بازنده چه کار کنه؟ من که  فکر میکردم میبازم گفتم: ایندفعه که اومدم تهران و رفتیم بیرون غذا خوردیم، بازنده باید حساب کنه. گفت قبول. اول قرار شد پنج دور بازی کنیم. هر پنج دور رو باخت. بعد گفت ده دور. هشت دور پشت هم باخت. آخرش مهره ها رو جمع کرد و گذاشت تو جعبه. یه عالمه خندیدیم. میگفت رفتم تهران یه بسته هم برا خودم میخرم. برام یه پیراهن سرمه ای خوشگل خریده بود که باید برا پوشیدنش خودم رو لاغر کنم. خودش میگه خیلی هم خوبه ولی من میگم زیادی تنگه. یه زنجیر همراه با یه آویز قلب هم برام خریده. میدونه من طلای سفید دوست دارم، برام سفیدش رو خریده. یه بسته شکلات هم همراه کادوهاش بود. بهش میگم تو داری تمام سعی ت رو میکنی که منو چاق کنی!

ظهر توی هال بالش گذاشتم تا کمی استراحت کنیم. بهش گفتم برام حرف بزن. گفت چی بگم؟ شروع کردم به موضوع دان بهش. گفتم : مثلا از آرزوهات بگو، دوست داری رفتیم خونه ی خودمون چه کار کنیم، کجاها بریم .... داشتم حرف میزدم که دیدم صدای خرخرش بلند شد. خنده ام گرفت. نشستم به تماشای قیافه ش توی خواب. نمیدونم کی خوابم برد. از سرمای باد کولر از خواب پریدم. بیدارش کردم و گفتم: چقدر میخوابی! میگه نمیدونم چرا میام پیش تو همش خوابم میاد. (فکر کنم من نقش دیازپام رو براش ایفا میکنم)

گوشی موبایلش رو عوض کرده، حدود یک ساعت فقط داشتم گوشی رو زیر و زبر میکردم . اصولا وقتی ایشون میاد دیدنم، ما دوتا بچه میشیم که یا گوشی بازی میکنیم و یا بازی و یا فیلم تماشا میکنیم.

روز خوبی بود. خیلی خوب. دوست داشتم جزئیات امروز رو ثبت میکردم ولی الان خیلی خسته هستم و خوابم میاد.

شب همگی بخیر.

رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 111 تاريخ : شنبه 27 خرداد 1396 ساعت: 6:31