قرار بود فردا برم شمال دیدن مامان. اما با این حال نزارم وقتی دیشب مامان اینا صدامو شنیدن گفتند نیا. رفت و آمد و دو هوا شدن حالتو بدتر میکنه. منم تصمیم گرفتم که نرم و بمونم خونه.
خیلی خسته ام. تمام بدنم کوفته است و بی حالم.
خواهر همکلاسی فردا پرواز داره و همکلاسی سرش خیلی شلوغه.
فرزانه جون دیشب اومد دیدنم. برام کیک و آبمیوه آورده بود و یک دسته گل میخک صورتی. واقعا دوست خوبیه. خدا حفظش کنه. خیلی هوامو داره. امیدوارم خوشبخت بشه.
حرف از قدیم شد و کارخونه قبلی. میگفت: به اون آدمها فکر نکن. اونا ارزشش رو ندارند. گفتم : از فکر اینکه اجازه دادم اینقدر ازم سوءاستفاده بشه ناراحتم. از اینکه اونهارو کشیدم بالا و خیلی چیزها یادشون دادم و دست آخر خیلی قشنگ ازم تشکر کردند. از اینکه اینقدر ساده بودم ناراحتم.
گفت: عزیزم فرض کن ذکات علمت رو دادی و در راه خدا کار کردی. درعوض تجربه های زیادی به دست آوردی و حسابی پخته شدی....
دیدم درست میگه. باید سعی کنم همه چیز رو فراموش کنم. یادها و خاطرات و تمام بدیها رو.
.
.
.پ.ن: وقتی یادم میاد مدیر اسبق به خاطر روبه رو نشدن من با کارگرها و بقیه افراد، تسویه حسابم رو فرستاد در خونه، ناخودآگاه خنده ام میگیره. از این همه ترس و خفت و زبونی.
رافائل تنها...برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 102