چه میدونی زندگی چه بازی هایی داره!

ساخت وبلاگ

جوون که بودم، نه ببخشید جوون تر که بودم، از مردها فراری بودم. یعنی کلا از مردها خوشم نمیومد. 

هر کسی که بهم ابراز علاقه میکرد یه جورایی ازش فرار میکردم. 

اصلا دوست نداشتم کسی بهم بگه دوستم داره.

اما دنیا به دوست داشتن و نداشتن من کاری نداشت.

اولین تجربه ام مربوط میشه به پسر همکار بابا که تقریبا با هم بزرگ شدیم و ابراز علاقه ش به من، یه جورایی برام مسخره بود. آخه مگه برادر آدم هم عاشق آدم میشه؟!

ته قضیه به اختلافات خونوادگی و قطع ارتباط انجامید.

*

از پسرهای سر خیابون تو عالم دبیرستان که نگم بهتره.

*

بعدش توی دانشگاه. هم ورودی ها و ترم بالایی ها. بعضی ها مثل کنه بودند. "نه" حالیشون نمیشد. البته بیشتر دنبال ابراز علاقه و دوستی بودند تا خواستگاری و ازدواج. 

حس بیزاری نسبت به همشون پیدا کرده بودم. انگار با هم مسابقه گذاشته بودند. شده بودم سوژه ی خنده ی هستی و باقی دوستان.

*

پسرای معرفی شده توی فامیل یا پسرکی که توی خیابون منودیده بود و با خونواده ش اومده بودند خونه برا خواستگاری هم یه جورشون بودند.

*

توی دوران ارشد، یه همکلاسی داشتم که برای تولدم کتاب لاو ایز کادو خرید. (حتی لای کتاب رو باز نکردم، به نظرم رفتارش خیلی مسخره بود)

*

یه دانشجوی دکتری داشتیم که یه روز پیغام فرستاد که بیاد خواستگاری. اون هم از طریق پسرک دانشجوی لیسانسی که میومد پیشم کارآموزی. 

آخه مردی که جرات نداره خودش با آدم روبرو بشه و حرفش رو بزنه، چجوری آدم میتونه بهش تکیه کنه؟

دانشجوی دکترایی که برام اس ام اس های عشقولانه ی مسخره میفرستاد!  اه. چه بی کلاس!

*

یه مدت بود یه مرد جوون تو آژانس نزدیک خونه کار میکرد و هروقت زنگ میزدیم آژانس، اون میومد. دائم پیش مامان آه و ناله میکرد که فوق لیسانس منابع طبیعی داره و دنبال یه کار دولتیه و هرجا امتحان میده به یه علتی استخدام نمیشه.

یه روز پیغام فرستاد بیاد خواستگاری.

آخه چه معنی میده مرد اینقدر سفره ی دلش رو برا این و اون باز کنه و هنوز تکلیفش با کارش روشن نشده، عاشق بشه؟

*

رفته بودم سمینار یه شهر دیگه، بعد از برگشتنم، استادم زنگ زد که یه نفر که از یه شهر دیگه ای اومده بوده برا سمینار عاشقت شده و ردت رو گرفته و پیغام داده برا خواستگاری.

یعنی چی که مردا ندیده و نشناخته میگن عاشق شدن؟ اونم کسی که حتی یک جمله هم با من حرف نزده؟

*

از طرف شرکت رفتم فلان اداره . فرداش یکی زنگ میزنه به من که : خانم رافائل، من فلان شخص تو اداره ی فلان هستم که دیروز اومده بودین. میخواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم!

چه معنی میده یه آقای ریشو با انگشتر عقیق و یقه ی م*ل*ا*یی بخواد با یه خانم مانتو کوتاه پوش لاک زده آشنا بشه؟

*

رفته بودم یه اداره ی دیگه. رئیس یکی از قسمتها فرداش زنگ زد کارخونه که پسندیدمت برا داداشم. بیا و همدیگه رو ببینید.

ته قضیه میبینی که طرف بچه ننه از آب دراومده و بی خیالِ باقی ماجرا.

مرد گنده خواهرش براش دنبال زن میگرده اونم تو ارباب رجوع هاش!

*

دو روز پشت هم برا کار بانکی رفتم بانک .... فرداش تو سرویس نشستم که خانمی زنگ میزنه و میخواد برا داداشش بیاد خواستگاری. داداشش کیه؟ کارمند بانک مزبور. شماره رو از کجا برداشته؟ فیش بانکی؟ چنین مردی که اصلا قابل اعتماد نیست.

*

برای افتتاح خط تولید یه کارخونه ی بزرگ دعوت شدم. فرداش یه خانمی زنگ می زنه محل کارم. میگه یه داداش دارم آمریکاست. میگم منو کجا دیدین؟ میگه شوهرم تو افتتاح فلان کارخونه شما  رو دیده.

داماد بیست سال از من بزرگتر بود!!!!

*

رفتم نمایشگاه. غرفه داریم. پسرکی از غرفه ی رو به رو میاد و سر صحبت رو باز میکنه و شماره میگیره.

چند روز بعد زنگ میزنه. با خودش فکر کرده من دختر صاحب کارخونه هستم.(چرا؟ نمیدونم). تیرش به سنگ میخوره!

*

بعد از چند سال ناگهان شماره ی من و پیدا میکنه و زنگ میزنه و میاد دیدنم.

اصرار به ارتباط بیشتر داره. وقتی از تفاوت ها میگم، میگه قابل چشم پوشیه. با خودم فکر میکنم اونقدر بزرگ شدیم که بتونیم مستقل فکر کنیم. دو ماه بعد میفهمه که خیلی وابسته به خونواده و سنت هاشونه. تازه به حرف من میرسه!

*

*

*

اگر بخوام ادامه بدم موارد خیلی زیاد هستند. اینارو گفتم که بگم، تموم این سالها هیچوقت دلم برای هیچ مردی تنگ نشد. حوصله ی حرف هاشون رو نداشتم. به نظرم کارهاشون بچه بازی میومد. قبل ترها عصبی میشدم. دلگیر میشدم. دیگه به هیچ وجه با طرف روبه رو نمیشدم. اما این اواخر بی خیال تر شدم. بی تفاوت تر. تکرار این داستان برام عادی شده بود.

تا اینکه سر و کله ی همکلاسی پیدا شد.

همکلاسی شش سال از من بزرگتره. متولد نیمه ی دومه. یک سال پشت کنکور بوده. برای اینکه معاف بشه حین تحصیل دو سال مرخصی تحصیلی گرفته و اینجوری شده که من هجده ساله با اون آقای بیست و چهارساله همدانشگاهی شدم و سال دوم که ترم آخر ایشون بود، توی یک درس با هم همکلاس شدیم. البته باید بگم طی مراسم خاصی در دانشگاه با هم همکار شده بودیم. از نظر من اون یه مرد گنده بود که برام خیلی قابل احترام بود و لوس بازی های بقیه رو نداشت. ابراز علاقه ش هم با بداخلاقی من مسکوت موند و ادامه پیدا نکرد و من خوشحال بودم که چه آدم چیز فهمیه که بی خودی باعث رنجش من نمیشه.

سالها بعد وقتی پیدام کرد و تلفنی با من تماس گرفت، ازدواج کرده بود و من که از علاقه ی قبلیش نسبت به خودم مطلع بودم سعی کردم کاملا بی توجه باشم تا برداشت دیگه ای نداشته باشه.

بعد هم که همکار شدیم هیچوقت چیزی به روی خودش نمیاورد جز اینکه سعی میکرد تا جایی که دستش میرسه بهم کمک کنه.

درنتیجه به خاطر رفتار سنگین و رنگینش همیشه برام قابل احترام بود و یه جورایی مورد قبولم بود و برخلاف تمام مردای دیگه ای که بعد از ابراز علاقه شون، از زندگیم بیرونشون کرده بودم، در مورد همکلاسی همیشه یه نرمش خاصی در رفتارم بود و باعث نشده بود که به کل حذفش کنم.

بعد هم که اومد و درمورد طلاقش صحبت کرد و علاقه ش و باقی ماجرا که خودتون بهتر خبر دارین.

چی شد یاد اینا افتادم؟

خوب نشسته بودم و با خودم فکر میکردم که چقدر دلم براش تنگ شده و چجوری میشه که منی که از همه ی مردا فراری بودم، اینجوری دوستش دارم و دلم برا بغل کردن و بوسیدنش تنگ شده! چجوری میشه که زندگی آدمو اینجوری صیقل میده و روح سرکش منو اینقدر رام و آروم کرده!

من که هنوز هم از روبوسی کردن حتی با خانم ها بدم میاد.

من که طاقت ندارم یکی اونقدر توی تاکسی نزدیکم بشینه که بوی تنش رو حس کنم.

من که وقتی عموجانم منو میبوسید و ته ریشش صورتم رو غلغلک میداد کلی غر میزدم که چرا ریشش رو نزده!

واقعا اینهمه حس های متفاوت رو از خودم انتظار نداشتم!

کی من اینقدر عاشق شدم که دلم برای بوی تنش تنگ بشه!!!

که وقتی توی ماشین کنارم میشینه، دماغم رو فرو کنم تو لباس و گردنش تا بوی بدنش رو برای چند هفته تو کله ام ذخیره کنم!

چه بازی هایی میکنه زندگی !

رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : میدونی,زندگی,بازی,هایی,داره, نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 88 تاريخ : سه شنبه 24 مرداد 1396 ساعت: 11:07