گذشته

ساخت وبلاگ

دوازده سال قبل، دانشجوی دوره ی ارشد بودم که پدر بعد از یک بیماری پنج ماهه فوت کردند. جلوی چشمهامقطره قطره آب شدن مردی رو دیدم که برام مثل یه کوه قوی بود و فکر میکردم هیچوقت هیچیش نمیشه. بعد از مراسم سوم، مریض شدم. میگفتند آنفولانزاست. تا پای مرگ رفتم اما برگشتم. مادرم میگفت آخراش دیگه وقتی میخوابیدی با ترس میومدم بالاسرت تا مطمئن بشم زنده ای. من اما زنده موندم. بههار همون سال مقاله ای که برای یکی از معتبرترین ژورنال های علمی فرستاده بودم، پذیرفته شد و بعد دفاع از پایان نامه. همون موقع ها کمردرد و گاهی خالی شدن زانو داشتم. رفتم پیش یکی از معتبرترین دکارهای مغز و اعصاب . بعد از معاینه و چندبار نشستن و بلند شدن گفت هیچیت نیست و اگر فکر کردی ام اس گرفتی، خیال بیخوده. حالت خوبه و فقط این روزا زیادی تحت فشار بودی. فیزیوتراپی و ورزش و بعد هم یه مراسم دفاع پایان نامه ی خوب، باعث شدم حالم خوب بشه. شاید همون موقع اگر دکتر مقابل تئوری بیماری مقاومت نکرده بود من با پذیرش بیماری زودتر بیمار میشدم.

این سالها اتفاقات زیادی افتادند. خوب و بد و بدتر. 

فشارهای عصبی توی محیط کار قبلی شاید باعث شد شیر خفته چشم بازکنه و بیدار بشه.

اما خداوند همیشه مراقبم بوده. لجبازی نکردم و با تغییر محیط کارم، حالم بهتر شد.

امسال با یکسری بررسی های اتفاقی دکتر به علائمی رسیده که میگه ام اس داری. ولی مهم اینه که من قبولش ندارم. من میرم تهران و با دکترهای دیگه ای مشورت میکنم و نهایتا قراره یه دارو استفاده کنم ولی این بیماری هرچی که هست، قرار نیست زندگی عادی منو مختل کنه. من سالهاست با بیماری های مختلف دست و پنجه نرم کردم و سالهاست یادگرفتم بیشتر از خودم نگران اطرافیانم باشم.

اگر پست قبلی بهتون گفتم که دکتر چی گفته صرفا برای این بود که اطلاعرسانی کرده باشم ولی تاکید میکنم که "من خوبم " و قرار نیست این بیماری خاموش بیدار بشه. دلم میخواست به دکتر بگم: من حتی تاریخ دقیق تشکیل پلاک ها رو میتونم بهت بگم ولی خوب کسی حرف منو باور نمیکنه. برای افراد علمی پذیرش این حرف ها سخته.

مراسم سوم بابا، در یک لحظه حس کردم قلبم ایستاد. طوفانی در مغم پیچید. حس گنگی وحشتناکی در سرم به وجود اومد. عمه  جانم که دستانم در دستش بود با ترس نبض منو میگرفت و صدام میکردم. حس کردم از خودم جدا میشم. اما درست در آخرین لحظه ، چیزی منو هل داد پایین. گنگی رفت. دوباره صدای گریه ها بود. دوباره آدم ها. 

از اون روز به بعد هیچوقت آدم قبلی نشدم. حس میکردم تمرکزم کم شده. بارها اینو به اطرافیان گفتم ولی کسی باور نکرد......

به نظر خودم اون چهار تا پلاک توی مغزم از همون موقع به وجود اومد.

بعد از اون بیماری طولانی و ... خوب شدم.

الان هم خوبم.

لطفا باور کنید که خوبم و دیگه درموردش سوال نپرسید.

باهاش مدارا میکنم و با قصه گفتن خوابش میکنم.

قرار نیست بیدار بشه.

من نمیخوام و اجازه نمیدم.

دوستتون دارم و از بودن و همراهیتون شادم و به داشتن دوستای خوبی مثل شماها افتخار میکنم.

رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : گذشته, نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 121 تاريخ : سه شنبه 24 مرداد 1396 ساعت: 11:07