بدون اینکه دلیل ذهنیمو براش توضیح بدم، میگم: بیا یه مدت با هم حرف نزنیم.
میگه: ببین من الان گشنه ام. از صبح چیزی نخوردم. مغزم کار نمیکنه. تو دیگه له ام نکن.
میگم: آخه چه فرقی برات میکنه. ما که همو نمیبینیم.
میگه: همین که صداتو میشنوم برام کافیه.
میگم : شنیدن صدای خسته و کسل و پکر من چه نفعی برات داره؟ روزت رو خراب نمیکنه؟
با عصبانیت میگه: نه. بعد میگه : البته شاید شنیدن صدای من برای تو آزاردهنده شده!
میگم: اینجوری نیست. فقط میخوام ببینم چقدر میتونم طاقت بیارم و صداتو نشنوم.
میگه: اصلا نمیتونی طاقت بیاری. مثل خودم. بی خود دنبال این چیزا نباش. نمیدونم تو اون کله ات چی میگذره ولی این حرفا و فکرارو بریز دور.
تو دلم میگم: هیچوقت متوجه نمیشی که توی دلم چی میگذره!!!!
نمیفهمه که دلتنگشم. که خسته ام. از تنهایی خسته ام. از دوری خسته ام. از یه بوم و دو هوا بودن خسته ام. از این همه اتفاق خسته ام.
نمیفهمه که میخوام خودمو تنبیه کنم.
رافائل تنها...برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 98