هدیه های زندگی

ساخت وبلاگ

یه جورایی خوشحالم که در بیست سالگی ازدواج نکردم. چون با توجه به خانواده و جامعه و شرایط اون زمون، مطمئنم دوران نامزدی جزو سیاه ترین دوران زندگیم میشد. دخالت بزرگترها. نداشتن آزادی عمل. افکار سنتی، محدود کردن های بیخود و .... اجازه نمیدادند از دوران نامزدی لذت ببرم. همونطور که دخترخاله ی من از اون دوره خون گریه میکنه و از اون به بدترین دوران زندگیش یاد میکنه.

اما حالا و در سی و هفت سالگی و با یک زندگی مستقل، از لحظه لحظه های این دوره لذت میبرم. با خیال راحت و بدون ترس از نگاه و قضاوت دیگران و دیدن ماموران، دست همکلاسی رو میگیرم و توی خیابون راه میرم. بدون ترس از اینکه الان منو با خودش کجا میبره، الان دیر میشه و مامان چی میگه، الان میگن چرا آرایش کرده و .....

چقدر این نامزدی در سن بالا دلچسبه. حداقل برای من با داشتن اون خونواده ی سختگیر دلچسبه.

من به  آسونی به اینجا نرسیدم. برای داشتن یه زندگی مستقل، جنگیدم. برای اثبات خودم به خونواده.

برای اثبات بزرگ شدن. فهمیدن و روی پای خود ایستادن، جنگیدم.

خیلی از اولین ها در خانواده ما و خانواده ی مادریم توسط من صورت گرفت و حالا دختران فامیل بعد از جنگیدن های من راحت تر به خواسته هاشون میرسند.

اما از همه بهتر، این نامزدی به تاخیر افتاده بود. اینکه با خیال راحت با فرد مورد نظر معاشرت میکنم تا بهتر همدیگر را بشناسیم. اینکه تفریحات ساده ی دونفره مان بدون دخالت دیگران به بهترین نحو برگزار میشود.

اینکه بدون دخالت و اعمال نظر دیگران کتاب دل  همدیگر رو میخونیم.

این نامزدی دیرهنگام رو دوست دارم. خیلی.....

رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : هدیه,زندگی, نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 110 تاريخ : چهارشنبه 29 شهريور 1396 ساعت: 2:34