بلند شد و روی پاهاش ایستاد. حال خوبی نداشت.
گفت : میتونستی کمکم کنی!
گفتم: شاید!
گفت: من در حقت فقط خوبی خواستم!
گفتم: شاید!
گفت: باید میموندی و تلاش میکردی!
گفتم: شاید!
گفت: رفتی و همه چیز خراب شد!
گفتم: همه چیز خراب بود!
گفت: اگر کمک میکردی درست میشد!
گفتم: به چه بهایی؟
گفت: جدیدا خیلی دودوتا چهارتا میکنی!
گفتم: آموزگار خوبی داشتم!
گفت: مثل خواهرم بودی!
گفتم: از خواهر و برادر واقعیم خیری ندیدم از مثل و مانندشون چه توقعی میتونم داشته باشم؟!
گفت: سرد شدی!
گفتم: و دلسرد!
گفت: و سنگدل!
گفتم: و بی روح!
گفت : برات مهم نیست که چی میشه؟ ممکنه همه با هم سقوط کنیم!
گفتم: هرکسی تاوان انتخابش رو میده! کسی رو داخل گور دیگری نمیگذارند!
گفت: نمیترسی؟
گفتم: مدتهاست خودم رو سپردم به کسی که هیچ قدرتی بالاتر از اون نیست!
گفت: فرق کردی!
گفتم: آدما بزرگ میشن!
گفت: گاهی عوض میشن!
گفتم: گاهی هم عوضی میشن!
گفت: بر نمیگردی؟
گفتم: راه رفته رو نه!
گفت: خسته ام!
گفتم: تکیه کن!
گفت: به کی!
گفتم: همون دیواری که برای ساختنش پل ها رو خراب کردی!
پوزخندی زد!
نشست!
.
.
.
من رفتم.........!
برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 83