من و تمام آنچه نمیدانم.

ساخت وبلاگ

دیروز عصر ساعت پنج و نیم بود که حس درد اومد سراغم. با تمام توانی که برام مونده بود کیسه آب گرم رو از آب گرم شیر دستشویی پر کردم و گوشی موبایلمو برداشتم و خودمو رسوندم به تخت. کم کم درد بیشتر و بیشتر شد. درد وحشتناکی تو حفره شکمیم میپیچید و آزارم میداد. نمیتونستم راحت نفس بکشم. دهانم خشک شده بود. نفس هام به شماره افتاده بودند. صدای زنگ اون یکی گوشی که شماره شو فقط همکلاسی و خواهرک دارند و فقط همکلاسی به اون خط زنگ میزنه بلند شد. اون گوشی توی سالن روی میز جا مونده بود. توان نداشتم برم سراغش. گریه ام گرفت. هیچ کس کنارم نبود. هستی رفته تهران. فرزانه رفته شمال. داداش رفته شمال و من اینجا تنهام. با صدای بلند شروع کردم به حرف زدن و غر زدن به خدا. کمی دردم ملایم تر شد. زنگ گوشی دم دستیم به صدا دراومد. فکر کردم همکلاسیه. به سختی جواب دادم. فرزانه بود. تا صدامو شنید گفت همین الان میاد پیشم. پرسیدم مگه از شمال برگشتی؟ جواب داد آره.

گوشی رو قطع کردم. دوباره صدای زنگ اون گوشی و منی که نمیتونستم حرکت کنم. این بار گوشی دم دستم به صدا دراومد. همکلاسی بود. صدامو که شنید دست و پاشو گم کرد. سعی میکردم محکم حرف بزنم تا نگران نشه ولی درد لعنتی اجازه نمی داد. گفت من چه کار کنم؟ گفتم هیچی. نگران نباش. خوب میشم و .....

فرزانه اومد. درد دیگه کم شده بود. حوله داغ کرد و گذاشت رو شکمم. نبات داغ برام درست کرد. حالم کم کم خوب شد.

اینارو نوشتم که بگم درست وقتی که داشتم به ماما غر میزدم که چرا وقتی تنهام اینجوری حالمو خراب میکنه، یهو فرزانه از غیب  رسید. انگار ماما میخواست بگه، حواسم بهت هست. نگران نباش.

فقط نمیدونم حکمت این دردها چیه. شاید خودم دارم پشت گوش میندازم و باید برم پیش یه متخصص داخلی. 

ماما جان، راه درست رو نشونم بده.

رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : من و تمام پلشتی این درد,من و تمام پلشتی این دردو,من و تمام من, نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 97 تاريخ : سه شنبه 30 آذر 1395 ساعت: 2:14