درددل

ساخت وبلاگ

راستشو بگم بهتون. 

کارم رو دوست ندارم.

چند سال کارهام هیجان انگیز بود و پر از تکاپو.

دائم درحال تحقیق و جستجو و بررسی.

حالا یه کار روتین دارم که هیچ هیجانی توش نیست.

با دوتا مدیر تحصیلکرده که گاهی به آی کی یو اونها شک میکنم.

دائم جلسه میگذارند و مسائل مختلف رو بررسی میکنند ولی بی نتیجه و بی سرانجام. شبیه پت و مت هستند.

هیچ تحولی در نحوه انجام امور ایجاد نمیشه.

اونقدر ترسو هستند که حاضر نیستند کار رو صد در صد به ما واگذار کنند.

توی جلسات همش سکوت میکنم.

تمایلی ندارم وارد بحث ها بشم. تمایلی ندارم بهشون راه حل نشون بدم.

انگیزه ندارم.

به نظرم حقوقی که میگیرم فقط برای همین حد کار کردن کافیه نه بیشتر.

اصلا دلم نمیخواد زیادی براشون دلسوزی کنم. نمیخوام کلاهی که تو شرکت قبلی رفت سرم اینجا هم سرم بره.

میام و میرم بدون انگیزه. بدون لذت از محیط کار. بدون شادی. بدون لبخند. 

از مدیر کارخونه اصلا خوشم نمیاد. حس خوبی بهم نمیده. دوست نداره دستم رو باز بگذاره. دوست نداره من پیشرفت کنم. اهمیت نمیدم. یعنی دارم سعی میکنم که اهمیت ندم.

چه میشه کرد؟!

دوباره برگشتم و دوباره سر کار رفتم و دوباره غصه هام یادم اومد.

خدانگذره از اونایی که باعث شدن کار قبلی رو ترک کنم.

کار قبلی رو دوست داشتم. هرچند از محیطش اصلا خوشم نمیومد.

به هر حال. این روزها هم میگذرند.


رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : درد دل,درد دل با خدا,درد دلهای عاشقانه, نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 73 تاريخ : پنجشنبه 18 آذر 1395 ساعت: 10:45