سورپرایز شدم

ساخت وبلاگ

همکلاسی اومد. اونم وقتی من اصلا فکرشو نمیکردم. دیروز بعد از حموم و اون صبحونه موشموشکی، درحالیکه داشتم از دل درد و کمردرد میمردم (بعد از حموم مهمون ماهانمون تشریف آوردند) افتادم به جون تمیز کردن خونه. ساعت یازده و نیم آقای میم (همسر هستی جانم) همراه با نصاب م*ا*ه*و*ا*ر*ه  اومدند تا بهم ریختگی شبکه ها رو تنظیم کنند و دقیقا کارشون تا ساعت دو و نیم طول کشید. من که میخواستم صبح برم خرید دیگه فرصت نشد.  آشی هم که بار گذاشته بودم نصفه موند. از آقای میم خواستم اگه میتونه برام لازانیا و قارچ بخره که اگه احتمالا همکلاسی فردا( یعنی شنبه ای که قرار بود بیاد و من گفتم نیاد) اومد،براش شام لازانیا درست کنم.

تازه بساط آش رو داشتم رو به راه میکردم که فهمیدم کپلک جانم تو راهه و داره میاد اینجا. فقط تونستم یه کاسه فسقلی آش بخورم. بعد گفتم کی گوشت بذارم بیرون تا یخ ش آب بشه. درب فریزر رو باز کرده بودم و به گوشتای منجمد نگاه میکردم که چشمم افتاد به ظرفی که حاوی باقیمانده مایع پیراشکی بود. گوشت چرخ کرده و هویج و ذرت و نخودفرنگی البته بدون قارچ. فورا ظرف رو از فریزر آوردم بیرون. رفتم تو اتاق. لباس هامو عوض کردم. جوراب شلواری کاموایی مشکی پوشیدم با دامن کاموایی زرشکی -کرم کوتاهم و بلوز آستین کوتاه سفیدم که گل های زرشکی داره. بعد حسابی به خودم رسیدم. آرایش کردم. دستبندی که همکلاسی برام خریده دستم کردم. عطری که دوست داره زدم و برگشتم تو آشپزخونه. سریع قارچ ها رو خرد کردم و در همون حین سس بشامل درست کردم.  ورقه های لازانیا رو چیدم توی ظرف و باقی کارها و درست وقتی ظرف رو گذاشتم داخل فر، زنگ  تلفن به صدا دراومد. پشت در بود.

در رو باز کردم و اومد تو. باورم نمیشد و نمیشه که اینقدر دلم براش تنگ شده بود. وقتی دیدمش انگار دقیقا به قول زیبا با ماهیتابه کوبیدن تو سر هورمون ها.

حالم خوب شد.

فقط رفتم تو بغلش. دلم نمیخواست یک لحظه ازش جدا بشم.

یه پلاستیک بزرگ خرمالو برام آورده بود. (میدونه من عاشق خرمالو هستم)  بهم میگه: ببخش نشد برات گل بیارم تو هر خرمالو رو یه گل رز ببین.

خنده ام گرفته بود از حرفش. بازم یه کیسه شکلات های خارجی . کلا عین بابای خدابیامرزمه. تمام  ابراز محبت هاش به قول نیکولا همراه با افزایش کالریه. اصلا شکم بخش مهمی از زندگی این موجودات شکموئه.

تند و تند داشتم حرف میزدم و وسایلی که آورده بود جا به جا میکردم که دستمو گرفت و منو کشید تو بغلش و در حالیکه میبوسیدم گفت : بیا بغلم هلو جون. اینقدر حرف نزن.

دل درد و کمر درد و خستگی همش رفت و محو شد.

کنارش نشستم و درحالیکه دستش دور کمرم حلقه شده بود و سرم روی شونه اش بود حرف زدیم و کلاه قرمزی تماشا کردیم و از دست فامیل دور و جیگر، کلی خندیدیم.

دستاشو که زبر و خشک شده بود حسابی کرم مالی کردم در حالیکه غر میزد که مگه من زنم که برام کرم میمالی.

پولیور رو رو تنش اندازه گرفتم و درست وقتی حواسش به مدل بافتنی بود بازوشو با تمام انرژیی گاز گرفتم. فریادش به هوا رفت و گفت دختر کبود میشه، دردم گرفت. گفتم: بهت گفته بودم اگه بیای دم دستم گازت میگیرم تا تلافی اذیت کردنات در بیاد . قرار بود وزنتو کم کنی. تو که چاقتر شدی. گفت: کم میکنم. گفتم : کی؟ کلی نصیحتش کردم که الان دیگه باید حواسش به وزنش باشه. هر چی سنش بره بالاتر، لاغرتر شدن براش سخت تر میشه.  بهش میگم: غذاهای چرب و سرخ کردنی و پنیردار نخور. میگه: خودت بهم لازانیا دادی. گفتم: دیگه جز سبزی بخاپز هیچی برات درست نمیکنم. (مگه دلم میاد؟)

ساعت هشت و نیم بود که رفت. رفت و دلمو با خودش برد.

اما حالمو خیلی خوب کرد.

پ.ن. مامای عزیزم ممنون که به دلش انداختی تا سرزده بیاد دیدنم. میدونستم هوامو داری. مرسی که محکم بغلم کردی.

رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : سورپرایز شدم,سورپرایز شدم به انگلیسی, نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 134 تاريخ : سه شنبه 30 آذر 1395 ساعت: 2:15