وقتی تو بخواهی....

ساخت وبلاگ

دیروز از سر کار مستقیم رفتم بیمارستانی که دکتر آدرس داده بود برای نوبت گیری نوار عصب و عضله. روز قبل از بیمارستان خصوصی نزدیک به خونه نوبت گرفته بودم. برای یکشنبه آینده ساعت یازده صبح نوبت داده بود . هزینه هم گفته بود برای هر عضو دویست هزار تومان. دکتر گفته بود این نوار رو در بیمارستان دیگری هم میگیرند با تعرفه دولتی. پرسیده بودم دستگاه و نتیجه کار کدوم بهتره؟ گفته بود هر دو جا دستگاه یکسانی دارند و فرقی در نتیجه نیست. و تنها تفاوت در هزینه هاست.

دیروز رفته بودم بیمارستان دولتی. خیلی شلوغ بود. به سختی مطب مربوطه رو پیدا کردم. آقایی خوش برخورد منشی بود. دفترچه رو نشون دادم و پرسیدم نوبت دارید؟ گفت: امروز ساعت هفت و نیم. گفتم: برای روز دیگه چطور؟ گفت امروز نمونی باید ده روز بعد بیای. گفتم آخه الان ساعت چهار و نیمه تا هفت و نیم من کجا بمونم؟ گفت: تو نوبتت رو ثبت کن، من کارتو سریع راه می اندازم.

رفتم نوبت رو ثبت کردم و هزینه رو پرداخت کردم. باورتون میشه؟ بیست و سه هزار و پانصد تومان؟ یعنی اینقدر اختلاف؟

برگشتم پیش آقای منشی و قبض رو دادم و پرسیدم: من میتونم برم مرکز تصویربرداری .....؟ باید اونجا هم نوبت بگیرم. گفت: برو و بیا . من سعی میکنم کارتو زود راه بیندازم.

با عجله از بیمارستان خارج شدم و رفتم مرکز تصویربرداری. نسخه مذبور رو نشون خانم منشی بخش ام آر آی دادم. گفت فردا شب ساعت دوازده شب نوبت داریم. گفتم: خیلی دیروقته. اگه بشه صبح نوبت بدید. گفت: سه شنبه ساعت دوازده ظهر. گفتم: میشه پنجشنبه باشه: گفت : پنجشنبه ساعت یک ربع به هفت صبح. گفتم: خوبه.

یه دارو نوشت و گفت: اینو بگیر و با یک کمپوت آناناس با خودت بیار. نسخه رو هم ببر پیش دکترت تا روی نسخه توضیح بنویسه. از شب قبل هم چیزی نخور. گفتم: چشم.

برگشتم بیمارستان. ساعت از پنج و نیم گذشته بود. منشی داخل اتاق دکتر بود. وقتی از اتاق خارج شد و چشمش به من افتاد، گفت: خانم بیا داخل. دکتر نوار عضله و عصب رو گرفت.

بیرون اومدم و از منشی تشکر کردم و پرسیدم چطور جبران کنم؟ گفت: نیازی به جبران نیست. دیدی بهت قول دادم، سر قولم موندم.

هزار هزار بار ازش تشکر کردم و برگشتم خونه. احساس میکنم اینا همش نتیجه برنامه شکرگزاری غزل جونه. رفتار اون آقا برام عجیب بود. مثل فرشته نجات جلوی روم ظاهر شده بود.

دیروز یه عالمه حس مثبت داشتم. از اینکه یکی از کارها تند و سریع انجام شده بود، بسیار بسیار خوشحال بودم.

دیگه لازم نیست یکشنبه رو مرخصی بگیرم و این خیلی خوبه.

وقتی رسیدم خونه ساعت بیست دقیقه به هفت بود. سبک بودم و خوشحال.

مادر زنگ زد، طفلکی خیلی نگران منه. بهش گفتم که همه چیز مرتبه و نیازی به ناراحتی نیست.

فرزانه زنگ زد، هستی تماس گرفت، همکلاسی هم که ساعت به ساعت زنگ میزد.

حس خوبیه وقتی میبینی این همه آدمای خوب که براشون اهمیت داری، اطرافت هستند.

خدایا شکر برای وجود این آدم ها. خدایا شکر که فرشته هاتو سر راهم قرار میدی. خدایا شکر که میتونم کار کنم و دستم رو جلوی کسی دراز نکنم. خدایا شکر برای بارون رحمتی که فرستادی(تمام دیروز بارون میبارید). خدایا شکر برای سرپناه گرمی که دارم. خدایا شکر برای همه ی داده ها و نداده هات.

رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 88 تاريخ : سه شنبه 7 دی 1395 ساعت: 9:35