ترس صبحگاهی

ساخت وبلاگ

به شکل یک موجود یخ زده رسیده ام کارخانه. سرما داخل بدنم رسوخ کرده. خودم را به بدنه ی شوفاژ اتاق میچسبانم تا کمی گرم بشوم. کم کم حرارتی ملایم داخل بدنم جریان پیدا میکند. هنوز بینی و ریه هایم منجمد هستند. میروم به سمت کیفم و در داخل کیف به دنبال گوشی موبایلم میگردم. لقمه ی صبحانه را بیرون می آورم و روی میز میگذارم اما هر چه نگاه میکنم گوشی را نمیبینم. ناگهان استرس بدی کل بدنم را فرامیگیرد." یعنی گوشی را جا گذاشته ام؟"  با خودم فکر میکنم"چطور به همکلاسی اطلاع بدهم. شماره اش را حفظ نیستم. هر روز چندین مرتبه با من تماس میگیرد و اگر پاسخ ندهم حتما نگران میشود.  " درحالی که مشغول جستجو هستم به خودم تشر میزنم که " آخر کدام آدم عاشقی را دیده ای که شماره ی تلفن معشوقش را حفظ نباشد؟ "  یادم می افتد که نه فقط همکلاسی که شماره هستی و خواهرک و مادر را هم حفظ نیستم.

در همان حال ناگهان در اعماق جیب میانی کیفم موبایلم را پیدا میکنم که درون دفترچه ای پنهان شده. نفس راحتی میکشم و تصمیم میگیرم از این به بعد شماره افراد را نه از روی حافظه ی گوشی بلکه از روی حافظه ی خودم بگیرم تا دیگر دچار چنین مشکلی نشوم.

رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 96 تاريخ : دوشنبه 27 دی 1395 ساعت: 10:37