از گذشته ها....

ساخت وبلاگ

میخوام یه داستانی از گذشته براتون تعریف کنم. اما قبلش دونستن چند نکته ضروریه.

۱_ من سال ۷۷ دقیقا بعد از اتمام پیش دانشگاهی با وجود رتبه ی  هزار و هشتصدی تو یکی از شهرستانهای سردسیر کشور لیسانس یکی از رشته های علوم پایه(البته صنعتی) قبول شدم. اون سال خیلی ها از نتایج کنکور ناراضی بودند و اکثر رشته های پذیرفته شده با رتبه ها همخونی نداشتند. من با وجود اینکه شاگرد بسیار زرنگی بودم و خیلی ها اصرار داشتند که غیر از رشته های پزشکی چیز دیگری رو انتخاب نکنم ولی چون از پشت کنکور موندن به شدت بدم میومد(خنگ بودم دیگه) برخلاف حرف دبیران و پدر، رشته مذکور رو انتخاب کرده بودم و البته فکر میکردم حداقل تهران پذیرفته میشم که خوب، قسمت نبود و راهی شهر سردسیر شدم. جمعا بیست دانشجوی دختر بودیم و هفت دانشجوی پسر. پسرها همه از شهرستان های گمنام و محروم و از لحاظ فرهنگی و طبقاتی خیلی با خانواده من فرق میکردند. لازم به ذکره که تا سال آخر ما حتی با همکلاس های پسرمون همصحبت هم نمیشدیم چون اکثرا بسیار شیطون و متلک پرون و تا حدودی برای اون دوره و زمونه، بی ادب  بودند.

۲_  یکی از بزرگترین عشق های زندگی من خرید کفشه. درنتیجه همیشه بیش از یک جفت کفش برای پوشیدن دارم. این موضوع در زمان دانشجویی هم صادق بود و یکی از هم خوابگاهی هایم همیشه در این مورد منو سرزنش میکرد و ولخرج خطاب میکرد.

۳_من و هستی و یکی  دیگه از دوستامون همیشه یه گروه بودیم که از سال اول تا آخر توی خوابگاه با هم هم اتاق بودیم و توی دانشگاه هم همکلاس. توجهی به هیچ پسری نداشتیم و از تفریحاتمون گذاشتن اسم مستعار رو پسرا و تعریف وقایع روزانه  ی دانشگاه تو خوابگاه اون هم به شکلی طنزگونه بود و اصلا تو خط دوست پسر و این برنامه ها نبودیم.

حالا با توجه به این نکته ها بگم که یکی از همکلاس های ما، پسری بود اهل یکی از شهرستان های کوچیک و محروم در مرکز ایران که البته خصوصیات ویژه ای داشت. اول اینکه اصلا مودب نبود و سر کلاس ها دائم بچه ها رو مسخره میکرد. دوم اینکه اصلا به سر و وضع خودش نمیرسید. مثلا یه تی شرت راه راه داشت که ماه های گرم مثل خرداد به تن میکرد. این لباس گویا روز اولی که شسته شده بود رنگ پس داده بود و راه ها با رنگ های مختلف قاطی پاطی شده بودند و او بی تفاوت به این موضوع همچنان این تی شرت را میپوشید. با این وجود بچه ی زرنگ و درسخونی بود اما با توجه به مطالبی که گفتم من اصلا ازش خوشم نمیومد ولی این هستی وروجک دائم به خنده او را عشقم خطاب میکرد و همیشه میگفت دلت میاد پسر به این خوبی. ما هم وقتی میخواستیم از او صحبت کنیم میگفتیم: عشق هستی.

خلاصه این جناب عشق هستی ترم آخر توسط یک واسطه به بنده ابراز علاقه کرد. رفیق همخوابگاهی به طعنه میگفت: آخه اون یه لا قبا چجوری میخواد از پس هزینه ی خرید کفشای تو بر بیاد؟!

سال آخر فوق لیسانس قبول شد و بعد از طریق همون واسطه پیام فرستاده بود که از عشق من نمیتونه درس بخونه و داره مشروط میشه. من فقط یک جمله گفتم: بهش بگو ما از این شوخیا با هم نداشتیم.

اونقدر عاقل بود که معنی این جمله رو درک کنه و دیگه حرفی نزنه.

و اما اینکه این آقا منو از طریق لینکداین پیدا کرد و دو روز قبل برام پیام فرستاد. بعد از حال و احوال های معمول پرسید ازدواج کردی یا نه و بعدش گفت چرا؟ مرد آرزوهاتو پیدا نکردی یا مردی رو لایق ازدواج با خودت ندونستی؟(هنوز هم همون حالت گستاخی و بی ادبی رو داره) بهش گفتم: تنهایی زندگی کردن رو بیشتر دوست داشتم. با پررویی گفت: از کجا به عقلتون رسید که تنها زندگی کردن بهتره؟ گفتم: یعنی نباید به عقلم میرسید؟ گفت: نه منظورم این بود به ما هم میگفتین که ما هم مجرد بمونیم. گفتم: نسخه زندگی هرکس فقط به درد خودش میخوره.  خلاصه صحبت رو کوتاه کردم و باهاش خداحافظی کردم.

لازم به توضیحه که ایشون در حال حاضر یه پسر نه ساله داره.

اما موضوع جالب تر که از ایشون شنیدم درمورد یکی از همکلاسای دیگمون بود، آقایی که از نظر درسی خیلی ضعیف بود و چندمرتبه مشروط شد و یکسالی بعد از رفتن ما تونست از دانشگاه فارغ التحصیل بشه، ایشون الان دارن در یکی از دانشگاه های کشور دکتری میخونن. همسرشون هم دانشجوی دکترای همون رشته هستند. این خبر بعد از خبری که از یکی از دخترای همکلاسی که ایشون هم وضعیت مشابه ای داشتند و دارند(دانشجوی دکتری هستند) شنیدم، باعث شد بسیار بسیار تعجب کنم از چرخش زمونه و بازی های این دوران و احسنت بگم به پشتکارشون و البته خوشحال بشم که هیچوقت دکتری شرکت نکردم. چون محیط دانشگاه ها رو در مقطع دکتری از نظر علمی چندان پربار نمیدونم. من آدم مغروری نیستم ولی کارشناسی ارشد هیچوقت نتونست منو راضی کنه و همیشه از عمری که براش گذاشتم پشیمون بودم چون همه فقط اومده بودند تا مدرک بگیرند و کار علمی توی دانشگاه ها انجام نمیشد و این بدجور تو ذوقم خورد.

 بگذریم عزیزان. یاد گذشته افتادم گفتم برا شما هم تعریف کنم. به قول استادی، این هوش نیست که شما رو به مدارج بالا میرسونه، بلکه پشتکاره که باعث میشه به هرچه میخواین برسید. پس تلاش کنید دوستان و خسته نشین.

رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 94 تاريخ : دوشنبه 27 دی 1395 ساعت: 10:37