رافائل تنها

متن مرتبط با «خوش است خلوت اگر یار» در سایت رافائل تنها نوشته شده است

و خداوند نخواست....

  • توی سرویس که برمیگشتم یه پست نوشتم در مورد اتفاقات دیشب تا امروز. اتفاقاتی که باعث شدند خشم شدیدی گلوله بشه توی شکمم. تا حالا این حس رو داشتید؟ سه روز بود که بابت بعضی حرف ها عصبی بودم و تحت فشار. از دیروز یه حرفایی پیش اومد که صبح بعد از صحبت با همکلاسی ناگهان عضلات شکمم منقبض شد و احساس کردم تمام ناراحتی ها و خشم ها گلوله شد در شکمم. (چاکرای خورشید بسته شد)گلایه کرده بودم. چیزهایی نوشته بودم در مورد رابطه ی عروس و مادرشوهر و احساسی که نسبت به مادر همکلاسی پیدا کردم. یه چیزای دیگه هم از روی خشم نوشته بودم و به خودم قول داده بودم که فراموش نکنم. بعد یک راست رفتم یوگا. حرکات یوگا، خنده ی بچه ها، سعی برای صد و هشتاد باز کردن و .... باعث شد کم کم اون گلوله در شکمم محو بشه! برگشتم خونه. همکلاسی چندین مرتبه زنگ زده بود. باهاش  تماس گرفتم.مادرش بهونه آورده بود که قرار بوده مامان من روز قطعی رو بهش خبر بده و حالا که خبر نداده پس لزومی به اومدنشون نیست. مادر من میگفت: بهش گفتم بچه ها با هم هماهنگ میکنند و به شما خبر میدن.‌خلاصه من که برگشتم خونه، مادر همکلاسی از خر شیطون پیاده شده بود و زنگ زده بود به مامان و سوءتفاهماتشون رو برطرف کرده بودند. برادر هم زنگ زد و اومدنش رو قطعی کرد!با همکلاسی کلی حرف زدم. میگه تو رو میخوام و ازت نمیگذرم اما نگرانم که این بچه بازی های بزرگترا حالت رو بد بکنه!, ...ادامه مطلب

  • خواستگاری

  • مهربونهای گلم، همتون عشقین! همه تون ماهین! همه تون فرشته اید! فرشته هایی که خدا فرستاده تا با انرژی های مثبت شون منو همراهی کنند.بعد از اینکه صبح رفتم سر خاک بابا و یه دل سیر باهاش صحبت کردم، آرامش عجیبی اومد تو دلم!ظهر همکلاسی بهم پیام داد که اون و مامانش و عکاسباشی اومدند رشت. اما خواهرش باید از تبریز بیاد که به یه مشکلی برخورده و کمی دیر میرسه! گفت احتمالا ساعت شش میان. به مامان خبر دادم و گفت مشکلی نیست!عصر دور هم نشسته بودیم که داداش گفت : ببین وقتی اومدند من میخوام یه صحبت جدی باهاش انجام بدم و دلیل جداییشون رو بپرسم! گفتم : باشه! هرجور صلاح میدونی!****اومدند. با یه سبد گل خوشگل و یه جعبه شیرینی! دور هم نشستیم و خواهرک و زن داداش مسئول پذیرایی شدند. منم از اول تا آخر نشستم. مادرشوهر هم دائم با لبخند نگام میکرد.برادر حرف زد. از کپلچه گفت و شرایطی که ما در آینده خواهیم داشت! وسط حرفاش چشمای مامان همکلاسی پر از اشک شد. هر وقت مادرا اومدند حرف خاصی بزنند برادر مجلس رو گرفت دستش و همه چیز رو درست و درمون پیش برد. مجلس با خنده و شوخی  تموم شد.قرار شد من مثلا به تمام جوانب فکر کنم و بعد جواب قطعیم رو بدم.برادر و همکلاسی هم یه کم خصوصی صحبت کردند.بعد از رفتن مهمونا، داداش کلی با من حرف زد. قرار شد یک هفته جدی به حرفاش فکر کنم و بعد نظر قطعیم رو اعلام کنم. البته همه چیز رو به مثبت بود, ...ادامه مطلب

  • سیاره ی جدید

  • اومدم آرایشگاه. نیاز داشتم به این قیافه ی داغونم یه سر و سامونی  بدم. چه عالمی دارند. هفت تا دختر با قد و قواره های مختلف، تاپ و شلوارک و پابند. لب های ژل زده. ناخن ها و مژه های کاشته. موهای بلند و رنگ و مش شده و خنده های بلند و ادا و اطوار . صحبت فق, ...ادامه مطلب

  • دلخوشی

  • مادر و خواهرک اومدند خونه من.خیلی سرم شلوغه.چقدر خوبه که مادر آدم بیاد خونه ش. (0 لایک) ,دلخوشی ...ادامه مطلب

  • دلخوشانه

  • رفته بودم قسمت جدید شهرزاد رو بخرم. اول رفتم سمت نونوایی. دوتا نون بربری کنجدی خریدم و انداختمشون توی کیسه ی پارچه ای مخصوص نونهام. بعد رفتم سمت مغازه ای که بلیط استخر نیم بها میفروشه. دوتا بلیط خریدم( تصمیم دارم جمعه با هستی و خرمالو جون برم استخر) و قدم زنان رفتم سمت مغازه ای که کارهای چوبی سفارشی انجام میده. البته بیشتر کارهاش مخصوص سیسمونیه. اما من میخواستم ازش قیمت یه کتابخونه ی جمع و جور رو بگیرم. رفتم داخل مغازه و با صاحب مغازه حرف زدم. عکس کار رو که از  این*ست*اگ*رام پیدا کرده بودم با ابعاد نشون صاحب مغازه دادم. بعد از محاسبه گفت چیزی حدود دویست هزارتومن میشه. باورم نمیشد. پیجی که عکس ,دلخوشانه ...ادامه مطلب

  • میان ماه من با ماه گردون، تفاوت از زمین تا آسمان است

  • میون عشق و نفرت سردرگمم.****وقتی میخوای یه خونه رو بسازی، چندین ماه زمان میبره. نقشه کشی، پیریزی، آجر چینی. سقف، توکار و نما و .....اما وقتی میخوای خرابش کنی، در یک لحظه با کار گذاشتن دینامیت در پا یه ها میشه خرابش کرد. در عرض چند ثانیه.****عشق هم همینطوره، کم ک, ...ادامه مطلب

  • ورد زبانم است: این نیز بگذرد.

  • دیروز عصر با فرزانه جون رفتیم بیرون. اول رفتم پتو رو دادم لباسشویی برا شستن. بعد هم رفتیم بنگاه. به صاحب بنگاه گفتم یکی زنگ زده میگه مستاجر صاحبخونه جدیده است و مهلت میخواد که بیشتر بشینه. صاحبخونه ی منم که خونه رو قولنامه کرده. به صابخونه زنگ بزنین و بگین من سر قرار خونه رو میخوام. بنگاه زنگ زد و ب, ...ادامه مطلب

  • خوش گذشت.

  • اومد و رفت. به همین سرعت. ولی دلمو با خودش برد. امروز اصلا آشپزی نکردم. ناهار از ته چین دیشب خوردیم. شله زرد خوردیم و بهش دادم که با خودش ببره. برام جنگا خریده بو د. یه عالمه باهاش بازی کردیم. گفت بازنده چه کار کنه؟ من که  فکر میکردم میبازم گفتم: ایندفعه که اومدم تهران و رفتیم بیرون غذا خوردیم، بازن, ...ادامه مطلب

  • خواستگار

  • خانم همکار توی این مدت چندتا خواستگار معرفی شده داشته. که به نوبت با اونها قرار گذاشته و صحبت کرده و دست آخر همه رد شدند. مورد اول: آقای دکتر یه رشته فنی، معرف: مدیر کارخونه نتیجه: یک آدم دوشخصیتی، قبلا ازدواج کرده، وابستگی شدید به مادر، بسیار بسیار حساس، زودرنج و کمی عصبی و بسیار سنتی و تا حدودی دروغگو و مرموز. وضع مالی:مناسب مورد دوم: آقای بازاری پولدار ، معرف: دوست زن داداش نتیجه: همه کاره، سنتی و متعصب ، عصبی، بی ادب، حق به جانب، سیگاری و اهل نوشیدنی های ممنوعه، به جای همسر آشپزی میخواهد که , ...ادامه مطلب

  • چگونه میتوان تشخیص داد راننده ای که سوار ماشینش میشوید دیوانه است یا سالم؟

  • من هر روز صبح و عصر یعنی روزانه حداقل دوبار سوار ماشین های سواری(تاکسی، گذری، خطی و ...) میشوم و در زمینه ی تنوع انواع راننده ها و ماشین هایشان تجربیات زیادی دارم.۱_  ایستاده ای منتظر و یک ماشین تر و تمیز و مرتب همراه با راننده ای که ظاهری موجه , ...ادامه مطلب

  • خوشحالم

  • وای وای وای.من چقدر دیشب و امروز از کامنتهاتون انرژی گرفتم. یعنی اگه میدونستم این بحث جهیزیه میتونه دوستای خاموش رو روشن کنه و چنین کامنتهای زیبایی برام به ارمغان بیاره، زودتر از اینها میرفتم سراغ جهیزیه. فقط توی کامنت ها جای مهندس دیوانه و امیر آقا , ...ادامه مطلب

  • خوشبختی

  • دیروز عالی بود. خوش گذشت. یه زن و شوهر که نه سال از من کوچیکترند و پانزده سال از همکلاسی.همکار که قدیم ترها از کارمندهای همکلاسی بود، اونقدر از همکلاسی تعریف کرد که من ته دلم شرمنده شدم بابت بعضی چیزهایی که بیخودی ازشون ناراحت میشم. خانمش یه خانم به تمام عیار. صبور و مهربون و شیرین. واقعا لذت بردم از اینکه چند ساعتی رو کنارشون گذروندم. وقتی میبینم دو نفر تا این حد با هم جور هستند و همدیگ, ...ادامه مطلب

  • داستان های من و خرمالو جون

  • جمعه با هستی و خانواده رفته بودیم پارک. موقع برگشت، داخل ماشین، صحبت از زمان عقد و مهریه و این جور چیزا شد. هستی می گفت: مبلغ مهریه رو کم کن اما حق طلاق بگیر. گفتم همکلاسی اصلا راضی نمیشه. گفت: ولی حق طلاق خیلی مهمه. گفتم: همکلاسی گفته اصلا در این مورد حرفش رو هم نزن. یهو خرمالو جون با حالت گری, ...ادامه مطلب

  • صبح است ساقیا

  • وقتی وسط هفته تعطیل میشه، زمان از دست آدم درمیره. من همش فکر میکنم امروز شنبه است. سه شنبه بارانی شما بخیر. هوا بهاریدلها شادقبلها امیدوارلبها خندونالهی به امید تو...., ...ادامه مطلب

  • از خوشی ها

  • ناراحت بودم و برای تخلیه ذهنم از افکار بد،اومدم و پست قبلی رو نوشتم. اما الان بهترم. *****با خواهرک داشتیم توی یکی از خیابان های خاص ولایت که مملو از مغازه های رنگارنگ است قدم میزدیم و ویترین های خوشگل را تماشا میکردیم که شنیدم خواهرک با کسی سلام و علیک کرد. برگشتم. خانمی مسن، زنی جوان و دختری , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها