رافائل تنها

متن مرتبط با «جمعه» در سایت رافائل تنها نوشته شده است

جمعه در خانه

  • دیروز همراه با کپلچه و مادرشوهر جان رفتیم خونه ی خاله بزرگه ی همکلاسی. خیلی هم خوش گذشت!  امروز از صبح خونه بودیم. من و همکلاسی صبح خونه تمیز کردیم و کپلچه هم کارتون تماشا کرد و حموم رفت. بعد از نهار , ...ادامه مطلب

  • جمعه ی دلگیر

  • همیشه بدترین تنبیه رو برای خودم انتخاب میکنم. خودم رو از آنچه دوست دارم، محروم میکنم! . . . شک میکنم. به همه چیز شک میکنم. ... بر من سزا نبود اینچنین عمری، گاهی به سرخوشی و گهی به سرمستی لیکن به اشک دیده سرمست و به خون دل سرخوش! (0 لایک) , ...ادامه مطلب

  • جمعه نوشت

  •  از صبح سرگرم بسته بندی وسایل بودم. غروب خسته و کوفته وا رفتم. به فرزانه پیغام دادم: میای بری بیرون؟ با اشتیاق قبول کرد. رفتیم. قدم زدیم و راه رفتیم و هوا خوردیم و بعد هم بستنی خوردیم و برگشتیم. الان باید برم دوش بگیرم و بعد هم بخوابم. هنوز تصمیم نگرفتم که فردا چی بپوشم. مانتوها رو شستم و باید حداقل, ...ادامه مطلب

  • چه جمعه ای

  • خیلی خسته بودم. از صبح داشتم پای کامپیوتر با فرم های ایزو و یه عالمه داده و اطلاعات سر و کله میزدم. چشمام به سختی باز میموند. گشنه بودم. برای ناهار رفتم سالن غذاخوری. هنوز دو قاشق غذا نخورده بودم که یه موی فر ریز لای غذا دیدم. ( کارگر آشپزخونه مرخصی , ...ادامه مطلب

  • صبح جمعه ی نیمه ی شعبان.

  • صبح جمعه که باید بخوابی، ساعت هفت صبح بیدار بشی و ببینی آسمون تاریکه. بعد چند لحظه نور خیره کننده ی رعد و در پی اون صدای وحشتناک  تندر. به قول قدیمیا " آسمون قلمبه" . پشت سر همه ی اینا صدای ضربه های بارون بر روی برگ درخت های چنار و توت, ...ادامه مطلب

  • صبح جمعه

  •  برنامه تغییر کرد. میرم تهران تا بریم خونه ی یه دوست مشترک. دوستی که خیلی برامون عزیز و قابل احترامه.****من یه جورایی آدم خود درگیری هستم. وقتی میخوام اولین بار جایی برم یا کسی رو ملاقات کنم نوع لباسی که میپوشم خیلی برام مهمه. اصلا دوست ندارم توی محیطی ظاهر بشم که احساس کنم خیلی متفاوت از بقیه هستم و توی چشم.این دوست عزیز از همکاران قدیم و دوستان همکلاسیه که برای من هم خیلی قابل احترامه., ...ادامه مطلب

  • عاشقانه ظهر جمعه

  • همکلاسی امروز صبح اومد دیدنم. برام یه عالمه کادو آورده بود. یه دامن و جلیقه و جوراب شلواری و روسری و کیف برای عید. یه عالمه لوازم آرایش و کرم و تقویم و سررسید و یه گردنبند خوشگل برا روز زن. برای مامان و خواهرک و برادر هم یکسری کاد, ...ادامه مطلب

  • خونه تکونی جمعه

  • صبح ساعت شش بیدار شدم. شش و بیست دقیقه توی نت سرک کشیدم که ببینم چه خبره. همکلاسی هم آنلاین بود. بیدارشده بود مسکن بخوره برای درد دندونش. کمی چت کردیم . رفتم حموم دوش گرفتم و صبحانه خوردم. ساعت هشت صبح خانمی که قرار بود برا نظافت خونه بیاد، از راه رسید. یه راست رفت توی آشپزخونه. من فقط میخواستم دیوارهای آشپزخونه رو بشوره و حموم رو. اما کارمون تبدیل شد به نظافت کامل. تمام آشپزخونه، شیشه ها و کابینت ها (البته کابینت های این خونه خی لی کم و محدوده) و دیوار و کف و ... پرده های آشپزخونه و سالن رو هم کندیم و لباسشویی زحمتش رو کشید و بعد هم خانم نصب کرد. بالکن و حموم رو هم حسابی شست. منم کمد اتاق خواب رو مرتب کردم و اتاق خواب هارو جارو کشیدم. بعد خانم سالن رو جارو کشید و تی کشید و در نهایت ناهار خورد و چایی و رفت. خداروشکر اونقدر تر و فرز بود که نگو. به همه کاری رسید و ساعت دو هم رفت. البته درسته که اگه خودم میخواستم انجام بدم با دقت و وسواس بیشتری انجام میدادم ولی خوب با این زانو درد اصلا توانش رو نداشتم. همین الان هم با اینکه اون بیچاره کار کرده من خسته شدم. بعد از رفتنش من غش کردم. الان هم, ...ادامه مطلب

  • عصر جمعه

  • ساعت سه رفتم خونه ی هستی جانم. اول با خرمالو جون رحل قرآن درست کردیم برای کاردستی مدرسه اش و بعد با هستی جان شروع کردیم به نقاشی کردن روی بیسکوییت ها اونهم با مایع مخصوص حاوی پودرقند رنگی. اول دور بیسکوییت ها رو با رنگ خاصی پر میکردیم و بعد با رنگ دیگه ای روی بیسکوییت رو کامل میپوشوندیم و در آخر هم کلمات مورد نظر برای مدرسه خرمالو جون رو با رنگ دیگه ای  روی بیسکوییت ها مینوشتیم. کارمون تا ساعت هفت طول کشید. اما خیلی لذت بردم. هم نقاشی بود و هم شیرینی پزی. ساعت هشت و نیم همکلاسی زنگ زد. کسل بود و سرش درد میکرد. صبح رفته بود آرایشگاه و موهاشو مرتب کرده بود. جالبه که آقای میم هم امروز غروب رفت آرایشگاه. به قول قدیمیا سلمونی. برام عجیبه که آرایشگاه های مردونه روزهای جمعه هم باز هستند درصورتی که آرایشگاه های زنونه به جز اسفند ماه، باقی ایام، جمعه ها جز برای عروس سالن هاشون رو باز نمیکنند. شاید هم این آرایشگرهایی که نصیب ما میشن اینجورین. القصه به همکلاسی گفتم: موهات رو اونجا  خیس کرده و با کله ی خیس اومدی بیرون و سردرد گرفتی. باید پیشونیت رو گرم کنی. بهش گفتم کمی بخوابه تا سردردش , ...ادامه مطلب

  • جمعه

  • سلام. صبح جمعه همگی به خیر و شادی.یعنی یک روز هم که تعطیل باشی و دلت بخواد بخوابی، صبح ساعت شش و نیم بیدار بشی و اونقدر غلت بزنی تو رختخواب که دنده هات بره تو شکمت و خسته بشی و آخرش ساعت هفت و نیم پاشی مثل خانم های متاهل که صبح جمعه میپرن تو حموم، بری حموم و بعد بیای بساط چایی صبحانه رو به راه کنی و موهاتو خشک کنی و از پنجره زل بزنی به هوای بیرون که عینهو روزای برفی آسمونش یه رنگ خاصی شده و سرمای زیر صفرشو از پشت شیشه هم میشه حس کرد، اونوقت با خودت فکر کنی فرق بین یک روز تعطیل و یک روز غیر تعطیل در چیست؟جاتون خالی امروز ناهار آش رشته دارم. دیشب حبوباتش رو پختم و امروز فقط باید با سبزی و رشته بذارم بپزه. توی این هوای سرد فقط آش میچسبه.دیشب کپلک و کپلچه تنها بودند. مامان همکلاسی رفته تبریز پیش فک و فامیلاش. پدر و دختر دیروز با هم رفته بودند دفتر جدید پدر و دیشب هم قرار بود ساعت سه شب با ینگه دنیا ارتباط برقرار کنند تا کپلچه بتونه با عمه و پسرعمه ش صحبت و دیداری داشته باشه. امروز صبح هم که قراره کپلچه رو ببره پیش مادرش و خودش دوباره بره شرکت.این شرکت برا من شده هوووووووو.الان کاملا ا,جمعة مباركة,جمعه,جمعة طيبة ...ادامه مطلب

  • شنبه ای بعد از یک جمعه کسل

  • ماشین که جلوی پایم نگهداشت، نگاهی به داخل ماشین انداختم. مرد جوان مرتبی که شبیه ارتشی ها بود با ماسکی بر صورت. صدای نوحه ملایمی هم از داخل ماشین شنیده میشد. سوار شدم.  کمی جلوتر، راننده موسیقی  را تغییر داد و آهنگی شیش و هشت گذاشت. ترانه ای شاد و شیرازی. از پنجره به بیرون نگاه کردم. به مقصد که رسیدم، پیاده شده و در انتظار سرویس شروع به قدم زدن کردم. به تفاوت آدمها و تغییرات حس و حالشان فکر میکردم. به یاد همکلاسی افتادم. بیبی فیس بودن من گاهی دردسرهای زیادی برایم ایجاد میکند. کنار همکلاسی که میشینم شبیه دخترکی میشوم کم سن و سال. هفت سال از من بزرگتر است اما این تفاوت بیشتر به نظر میرسد. لباس فرم که میپوشم و مقنعه بر سر میگذارم، همه مرا با دخترکان دانشجو اشتباه میگیرند. خواهرم هم مثل من است. با وجود 29 ساله بودن، همه فکر میکنند پشت کنکوری است. بعضی خوششان می آید ولی برخی اوقات اصلا خوب نیست. مخصوصا وقتی انتظار داری تو را جدی بگیرند ولی فکر می کنند که کم سن و سالی و نیازی نیست به سخنانت توجه کنند.دیروز جمعه کسلی بود. فرصت نشد  با هم صحبت کنیم. یا من استخر بودم و یا او مهما, ...ادامه مطلب

  • افکار صبح جمعه ای

  • اینکه آدم بفهمه از زندگی چی میخواد، از خودش چه توقعی داره، برای چه هدفی داره زندگی میکنه، منظورش از دوست داشتن دیگران چیه و خلاصه اینکه درک درستی از جزء جزء زندگی خودش داشته باشه، خیلی سخت اما خیلی ضروریه.فکر میکنم  نباید خیلی سریع و بدون فکر کردن وارد دانشگاه شد. باید تو سن پایین ازدواج کرد. یعنی تا بیست و پنج سالگی. باید تا قبل از سی و دوسالگی بچه دار شد. باید تو چهل سالگی راه اصلی زندگیت رو پیدا کرده باشی و دیگه از این شاخه به اون شاخه نپری. باید انتظاراتت از خودت رو بدونی. باید خودت و توانایی هاتو بشناسی. باید منتظر کسی یا چیزی نباشی. باید خود خودت باشی.تنها زندگی کردن باعث میشه به خیلی چیزها دقیق تر بشی و درمورد خیلی چیزها بیشتر فکر کنی. به نظرم میشه کسی رو دوست داشت ولی ازش توقع نداشت. به شرطی که خودت رو در این دوست داشتن فدا نکنی. از خودت به اندازه لازم مایه بذاری نه بیشتر. میشه سالم زندگی کرد به شرطی که یاد بگیری در هر شرایطی اخلاقیات رو رعایت کنی. لازم نیست بیش از حد خودت رو خسته کنی، لازم نیست بیش از اندازه فکر کنی، لازم نیست بیش از حد خودت رو در شرایط سخت قرار بدی., ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها