خیلی خسته بودم. از صبح داشتم پای کامپیوتر با فرم های ایزو و یه عالمه داده و اطلاعات سر و کله میزدم. چشمام به سختی باز میموند. گشنه بودم. برای ناهار رفتم سالن غذاخوری. هنوز دو قاشق غذا نخورده بودم که یه موی فر ریز لای غذا دیدم. ( کارگر آشپزخونه مرخصی بود و یه کارگر فرفری از یه بخش دیگه رفته بود کمک آشپز). اون قسمت از غذا رو کنار گذاشتم و سعی کردم به روی خودم نیارم و بقیه غذا رو بخورم که ناگهان یه موی دیگه داخل قاشق به چشم اومد. ناگهان حالت تهوع اومد تو حلقم. ظرف غذا رو بردم دادم به آشپز و گفتم: داخل غذاتون مو هست. اونم چند تا. گفت صبر کن یکی دیگه برات بریزم. ولی من که تهوع بدجور اومده بود سراغم یک راست رفتم اتاقم و سرگرم بقیه کارها شدم.
بعد از این ماجرا ناگهان تمام انرژیم از بین رفت. کار تموم شد و اومدم خونه ولی خیلی خسته ام.
تنهایی بدجور پاشو گذاشته بیخ گلوم. هستی نیست. فرزانه جون نیست و من توی این شهر غریب کسی رو ندارم که یک ساعتی برم پیشش تا دلم باز بشه.
به همکلاسی میگم: دلم گرفته، خیلی تنهام. هیچ کسی رو ندارم.
میگه : پس من چی هستم.
میگم: تو همه کس منی. ولی دوری. دور.
زنگ زده و باهام حرف میزنه تا بهم روحیه بده.
نمیدونه که تمام هفته رو به تنهایی میگذرونم به امید اینکه چندساعتی در آخر هفته با هستی باشم و انرژی بگیرم برای هفته ی بعد و حالا که هستی نیست، این عصر جمعه ی پیش رو بدجور دلتنگ تر از همه ی عصر جمعه های دیگه، خودنمایی میکنه.
****
عید نیمه شعبان پیشاپیش بر همگان مبارک.
رافائل تنها...برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 72