نیکو رفتار

ساخت وبلاگ

اولین کارخونه ای که کار میکردم کارخونه ی داغونی بود. کارگرها اکثرا برای محلات خیلی پایین ولایت غربت بودند. سمت راه آهن و ....بیشترشون یا اعتیاد داشتند یا بزه کار بودند یا سابقه ی کیفری داشتند یا از خونواده هایی بودند که درگیر اعتیاد و خلاف بودند.

اونجا یه سالن داشتیم که بسته بندی یه نوع ماده ی شیمیایی پودری رو کارگرها به صورت دستی انجام میدادند. 

من به عنوان مسئول فنی اونجا کار میکردم. بین تموم اون کارگرها یه سید مجید نامی بود(به قول خودشون سد مجید) که پسر زبر و زرنگی بود. یادم میاد روز اولی که من رفته بودم اونجا سر کار ، دائم با بهونه و بی بهونه میومد دم در آزمایشگاه تا من و یه همکار جدید دیگه رو ببینه! هر دفعه هم یه شیرین زبونی میکرد و میرفت. اما قیافه اش شبیه افراد طالبان بود.(اون زمون از داعش خبری نبود) ریش و سیبیل مشکی و پرپشت با موهای سیاه مجعد. جای یه زخم چاقو هم روی بازوش بود. روز اول با دیدنش حسابی ازش ترسیدم اما "سد مجید" فعال و کوشا و خوش اخلاق بود. اولای کارِ من، یه جک پالت داشت و با اون کار میکرد. اونقدر با عشق کار میکرد که جک های داغون رو کنار هم گذاشته بود و از قطعاتشون یه جک نو ساخته بود و با رنگهای زرد و سبز و قرمز رنگش کرده بود و به همه میگفت این ماشین منه و کسی حق نداره بهش دست بزنه! اونقدر خوب و کوشا بود که بعد از مدتی گذاشتمش سرپرست همون سالن بسته بندی باشه. هر دفعه میرفتم اونجا یا داشت برا کارگرها جوک تعریف میکرد یا خاطره. گاهی اوقات هم براشون آواز میخوند اما راندمان کارش عالی بود. محیط رو برای کارگرهای زیردستش شاد و با آرامش کرده بود و در عوض حسابی ازشون کار میکشید. لهجه ی شیرینی داشت و خودش هم بچه ی شیرین زبونی بود. به من میگفت: خانم مهندس حیف از گیلان و رشت نبود که ول کردی و اومدی اینجا؟ البته میدونی چیه من یه بار توی میدون توشیبای رشت گم شدم و دیگه به خودم قول دادم که نرم رشت! 

توی اون کارخونه ی داغون که مدیرش  یه آدم بی ادب بود و کلی کارگر معتاد و قلدر و .. داشت، حضور سد مجید یه نعمت بود! 

روزی که از اونجا اومدم بیرون و برگشتم گیلان سد مجید بهم گفت : اگه یه روزی برگشتی این شهر هرجا رفتی سر کار منو هم با خودت ببر!

دو سال بعد من برگشتم اما نرفتم دنبال سد مجید! آدم ها گاهی باید خاطرات خوبشون رو با هم حفظ کنند و به همون بسنده کنند.

 ****

کارخونه ی دومی که کار میکردم اطراف رشت بود. یه پسر جوونی از کارگرهای تولید به عنوان راننده هم برام کار میکرد که اگر قرار بود از کارخونه جایی برم،منو میبرد و میرسوند.‌تازه ازدواج کرده بود ! دست به آچار بود و جوشکاری هم بلد بود. کم کم تموم کارهای فنی کارخونه رو سپردم دستش. پسر خوبی بود. شیرین زبون و خوش حرف! به من میگفت" سرهنگ!"

منم چپ چپ نگاش میکردم!

هر روز غروب من و منشی و خانمی که توی آزمایشگاه کار میکرد  رو تا رشت میرسوند. گاهی اوقات وقتی روز سختی رو پشت سر میگذاشتیم، بهش میگفتم سر راه بایسته و براشون بستنی یا شاخه عروس یا کلوچه میخریدم. وقتی توی کار اتفاقی براش میفتاد همراه  با آه و ناله میخندید و  وقتی بهش که میگفتم چی شده، میگفت: هیچی سرهنگ قوزک زانوم درد میکنه!  بهترین دوران کاریم همون روزا بود. از اونجا که اومدم ولایت غربت یه روز پیام داد که: سرهنگ ، بابا شدم! 

باهاش تماس گرفتم و تبریک گفتم. گفت بعد از رفتنت اومدم بیرون. حرفت رو گوش کردم و برا خودم مغازه باز کردم و جوشکاری وتعمیرات انجام میدم. خداروشکر اوضاعم خیلی بهتر شده! 

خوشحال شدم. 

الان پسرش باید کلاس اول باشه. 

****

کارخونه ی سومی که کار میکردم یه نیروی فنی داشتم به اسم امیر که همیشه در حال خندیدن و شوخی کردن بود! امیر نقاش قابلی بود. یه روز یه کار تعمیری روی سقف داشتیم اما نردبونی که به سقف برسه موجود نبود. رفت و چهارتا چهارپایه با ابعاد مختلف آورد و گذاشت روی هم. بهش گفتم خدای نکرده میفتیا! گفت از قانون فیزیک استفاده کردم مرکز ثقلشون درسته. رفت اون بالا و تعمیراتش رو انجام داد و اومد پایین. زمانی که اونجا کار میکردم، ازدواج کرد. 

فرزانه جون  رو همونجا برده بودم سر کار. فرزانه جون نشست زیر پای امیر که بیا دیپلمت رو بگیر. منم باهاش همکاری کردم و بهش مرخصی دادم. دیپلمش رو گرفت! شد مسئول واحد فنی! از اونجا که اومدم بیرون یه روز برام عکس پسرش رو فرستاد! 

****

این آدم ها تا آخر عمر توی ذهن و قلب من هستند، میدونید چرا؟ چون در اوج غم و مشکلات و سختی کار، همیشه لبخند به لب داشتند و با رویی گشاده برخورد میکردند. مهربون و کوشا بودند و از کارشون نمیزدند. 

تصویر اونها مثل تماشای یه منظره ی زیبا به من انرژی میده! 

امیدوارم هرکجا هستند موفق و خوشبخت باشند!

*****

خدایا سپاسگزارم که آدم های خوبی مثل این افراد رو سر راهم قرار دادی و میدی! 

خدایا سپاسگزارم که همسرم قبولم داره و به حرفام گوش میده!

خدایا سپاسگزارم که بد شدن حال کارگرمون ناشی از سنگ کلیه بودنه چیزی خطرناکتر و سریع تونستیم به بیمارستان برسونیمش و الان حالش بهتره! 

رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 178 تاريخ : يکشنبه 29 ارديبهشت 1398 ساعت: 20:46