عشق کتاب

ساخت وبلاگ

من از بچگی دو تا تفریح داشتم. یکی نقاشی کشیدن. دومی کتاب خوندن. 

یعنی هر کاغذی که روش چیزی نوشته بود اگر به دست من میرسبد باید میخوندمش. 

این علاقه به خوندن از خوندن تابلوهای مغازه ها شروع شد. بچه که بودم وقتی سوار بر ماشین بابا خیابونهای تهران رو پشت سر میگذاشتیم من یه دخترک تپل بودم نشسته بر صندلی عقب پیکان بابا که چشماش از روی ویترین مغازه ها بر روی کلمات و حروف نقش بسته روی شیشه ها و با تابلوهای نئون مغازه ها سر میخورد و توی کله اش واژه ها رژه میرفتند که:

طباخی حاج مرتضی! 

فتوکوپی موجود است!

نان حجیم گل گندم!

شیرینی قاصدک! زولبیا! بامیه! گوش فیل!

عکاسی خاطره!(ساعت کاری صبح ها ۹ تا ۱۳، عصرها ۱۷ تا ۲۲)

کوپن شما را خریداریم!

در این مکان قند و شکر به قیمت تعاونی توزیع میگردد! 

و.......

این عادت به خوندن در من ادامه پیدا کرد به طوری که تا کلاس اول راهنمایی من تمام رمان های پدر و مادرم رو خونده بودم و همراه با ربه کا غرق شده بودم و در کنار اسکارلت رقصیده بودم و با شهرزاد در آلمان به جستجوی روح پیتر بودم و با اوریانافلاچی در ویتنام گزارشگر جنگ شده بودم و جنایت و مکافات رو روخونی کرده بودم و از مردی که می خندید بدم میومد و .....

خلاصه که من خیلی زود تبدیل شدم به یه خورهی کتاب! خوب خیلی از این کتابها واقعا برای سن من غیرقابل درک و فهم بود. اما لذت خوندن فارغ از درک و فهم مطالب منو در خودش غرق میکرد.

بزرگتر که شدم یکی از علایق اصلیم داشتن یه کتابخونه ی شخصی پر از کتاب هایی بود که برام عزیز هستند و خوب خیلی هاشون رو قرضی خوندم و نتونسته بودم بخرمشون.

الان گوشه ی سالن پذیرایی من یه کتابخونه ی کوچیکه! 

برادرم میگفت این چیه خریدی ؟ جاگیره! ردش کن بره! 

اما نمیدونه این گنجینه ی زندگی منه! 

دو روز قبل وقتی همکلاسی اومد خونه و با خودش کتاب دو جلدی سینوهه رو برام آورد از ذوق داشتم بال در میاوردم. سینوهه رو  توی بچگی خونده بودم ولی چون گرون بود تا حالا نشده بود بخرمش تا توی کتابخونه شخصیم داشته باشمش. حالا همکلاسی برام سینوهه رو آورده بود. چه لذت وصف ناشدنی!

اینم بگم که من شدیدا در قرض دادن کتاب خسیسم. از اونجایی که چند امانت گیر بد به تورم خورده و کتابهام هم بچه هام هستند در نتیجه اصلا دوست ندارم از خودم دورشون کنم.

****

امروز خانم مسئول فنی زنگ زد و گفت،: شنیدی چه مسخره بازی راه انداختن؟ گفتم نه! گفت بچه هایی رو که دیروز پاداش رو نگرفتند گفتند بعد از عید نیان سر کار! این چه مسخره بازی ایه؟

گفتنم بچه ها اشتباه کردند. کارشون شبیه یه شورش بود. نباید این کار رو میکردند؟ 

گفت نه ! منم بودم نمیگرفتم. بهشون توهین شده! حالا این کارا یعنی چی؟ اینا نیروهای من هستند. اگه اینطور باشه منم نمیام. اصلا زنگ میزنم به حاج آقا(پدر مدیرعامل و صاحب شرکت) !

بهش گفتم: لطفا اینقدر شلوغش نکن. به بچه ها میگیم زنگ بزنند و عذرخواهی کنند و خودمون هم واسطه میشیم و قضیه تموم میشه!

تلفن رو قطع کرد.

چندتا از کارگرهای اخراجی هم زنگ زدند و خواهش کردند واسطه بشم برا برگشتنشون به کارخونه!

گاهی یه نادون سنگی رو توی چاه میندازه که ده تا عاقل نمیتونند از چاه بیارنش بیرون!

امیدوارم قضیه ختم به خیر بشه! الان هم خانم مسئول فنی لج کرده و فکر میکنه از قدرتش پیش کارگرا کم شده و هم دو به شک میگه اگه کوتاه بیام دیگه این کارگرا از من حساب نمیبرند.

****

خدایا سپاسگزارم که لحظات آروم و شادی رو در زندگی تجربه کردم. لحظه هایی که تنها با یه ازدواج درست اتفاق افتاد.

رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 100 تاريخ : پنجشنبه 8 فروردين 1398 ساعت: 14:22