عصر جمعه

ساخت وبلاگ

ساعت سه رفتم خونه ی هستی جانم. اول با خرمالو جون رحل قرآن درست کردیم برای کاردستی مدرسه اش و بعد با هستی جان شروع کردیم به نقاشی کردن روی بیسکوییت ها اونهم با مایع مخصوص حاوی پودرقند رنگی. اول دور بیسکوییت ها رو با رنگ خاصی پر میکردیم و بعد با رنگ دیگه ای روی بیسکوییت رو کامل میپوشوندیم و در آخر هم کلمات مورد نظر برای مدرسه خرمالو جون رو با رنگ دیگه ای  روی بیسکوییت ها مینوشتیم. کارمون تا ساعت هفت طول کشید. اما خیلی لذت بردم. هم نقاشی بود و هم شیرینی پزی. ساعت هشت و نیم همکلاسی زنگ زد. کسل بود و سرش درد میکرد. صبح رفته بود آرایشگاه و موهاشو مرتب کرده بود. جالبه که آقای میم هم امروز غروب رفت آرایشگاه. به قول قدیمیا سلمونی. برام عجیبه که آرایشگاه های مردونه روزهای جمعه هم باز هستند درصورتی که آرایشگاه های زنونه به جز اسفند ماه، باقی ایام، جمعه ها جز برای عروس سالن هاشون رو باز نمیکنند. شاید هم این آرایشگرهایی که نصیب ما میشن اینجورین. القصه به همکلاسی گفتم: موهات رو اونجا  خیس کرده و با کله ی خیس اومدی بیرون و سردرد گرفتی. باید پیشونیت رو گرم کنی. بهش گفتم کمی بخوابه تا سردردش بهتر بشه. بهم میگا: ناراحت نمیشی. خنده ام گرفت. گفتم چرا باید ناراحت بشم.  برو بخواب. اینجوری شد که امشب دیگه با صدای حرف زدنش نمیخوابم.

میخوام یه اعترافی بکنم. اینکه کسی تو زندگیت  باشه که دوستش داشته باشی، خیلی حس خوبیه. دنیا رنگ و روی بهتری به خودش میگیره و حال آدم خوبه. نمیتونم این حس رو کامل تعریف کنم. فرق هم نمیکنه که طرف چجوری و چه شکلی و درچه موقعیتی باشه. مهم اون دوست داشتنه است! 

امیدوارم درزندگی بتونین چنین حسی رو درک کنین.

پ.ن. دوستان بلاگفایی من بارها براتون کامنت میذارم ولی بلاگفا میخوردشون. به بزرگی خودتون ببخشید.

رافائل تنها...
ما را در سایت رافائل تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 97 تاريخ : پنجشنبه 21 بهمن 1395 ساعت: 15:58