رافائل تنها

متن مرتبط با «صبح بخیر ایران شبکه یک» در سایت رافائل تنها نوشته شده است

نیکو رفتار

  • اولین کارخونه ای که کار میکردم کارخونه ی داغونی بود. کارگرها اکثرا برای محلات خیلی پایین ولایت غربت بودند. سمت راه آهن و ....بیشترشون یا اعتیاد داشتند یا بزه کار بودند یا سابقه ی کیفری داشتند یا از خو, ...ادامه مطلب

  • صبح روزی سخت

  • شمال هستم!صبح رفتم آزمایشگاه!بعد رفتم سر خاک بابا!اومدم خونه و صبحانه خوردم.الان برادر و خونواده ش که دیشب دیر رسیده بودند در حال صبحانه خوردن و حرف زدن با مامان اینا هستن!همه با هم خوبند.با من؟سرسنگین!برادرزاده جونم در حال دلبریه!صبح که بیدار شد اومد و منو سفت بغلم کرد. کلی ازش انرژی گرفتم! (2 لایک) , ...ادامه مطلب

  • مبارزه_ من یک زنم

  • این مطلب توسط نویسنده آن رمزگذاری شده است. برای مشاهده آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید. رمز عبور: ,مبارزه ...ادامه مطلب

  • یکی از درد های جامعه ی سنتی

  • وقتی پست فرانک جون رو در وبلاگش(رژیم زیگزاکی من) خوندم، یکسری خاطرات برام تداعی شد: اولین بار سال سوم راهنمایی بودم که از صحبت های خاله خانم با مامان یه چیزایی شنیدم که برام خیلی عجیب بود. اون سالها تازه از تهران رفته بودیم به اون شهرکوچیک شمالی.توی شهر کوچیک ما اکثر آدم ها همدیگه رو میشناختند و از , ...ادامه مطلب

  • صبح بخیر زندگی

  • صبح است و نشستم به انتظار سرویس. این انتظار رو دوست دارم. هرچند خسته، هرچند نه چندان جالب، هرچند ..... اما همینقدر کافیه که از خونه دورم.  همینقدر کافیه که میدونم خونه ی خودم هستم. ولایت غربت. نفس کشیدن توی این شهر آرامش بخش تره. خوبه که اینجام. حتی با وجود سر و کله زدن با آدم های دیوونه... حتی با و, ...ادامه مطلب

  • باور نمیکنم!

  • باور نمیکنم. هر آنچه را میشنوم و میبینم باور نمیکنم. یا من یک انسان منفی هستم. یا انسانی شکاک. یا یه آدم که موشکاف تر از خیلی های دیگه است. باور نمیکنم. هر آنچه که میگویند و هر آنچه که میخواهند باور کنم، باور نمیکنم. و چون باور نمیکنم، به این سادگی هم قضاوت نمیکنم. **** مدیر جان توی تل*گر*ام تصویر د, ...ادامه مطلب

  • صبح بخیر چهارشنبه جان

  • عاشق این صبح های خنکم که یه نسیم خنک از توی آستین هات میدوه روی تنت و باعث میشه آروم و ریز بلرزی. عاشق این صبح های آفتابی هستم که وقتی از خواب بیدار میشی میبینی هیچ اثری از سردرد وحشتناک شب قبل وجود نداره. عاشق این صبح ها هستم که وقتی در خونه رو باز میکنی و قدم تو کوچه میگذاری بوی خوش و بهشتیِ پیچ امین الدوله میپیچه توی بینیت. عاشق این صبح هایی که وقتی گوشیت رو چک میکنی میبینی یه عالمه پیام عشقولانه ای از معشوقت که دیشب از خستگی خوابش برده بود و باهات صحبت نکرده بود، برات رسیده. عاشق این صبح ها , ...ادامه مطلب

  • یکشنبه

  • دیروز عصر رفتم خونه ی دخترمهربون. دخترش سه ماهه شده. خیلی وقت بود دلم میخواست یه نوزاد رو توی بغلم بگیرم و صورتش رو بچسبونم به صورتم.دخملی بانمک و شیرین بود. اما خیلی سخت شیر میخورد و خیلی  بد شیر رو هضم میکرد. به نوعی پروتئین که در شیر پستاندار, ...ادامه مطلب

  • صبح جمعه ی نیمه ی شعبان.

  • صبح جمعه که باید بخوابی، ساعت هفت صبح بیدار بشی و ببینی آسمون تاریکه. بعد چند لحظه نور خیره کننده ی رعد و در پی اون صدای وحشتناک  تندر. به قول قدیمیا " آسمون قلمبه" . پشت سر همه ی اینا صدای ضربه های بارون بر روی برگ درخت های چنار و توت, ...ادامه مطلب

  • شهرهای کوچیک، فرهنگ عجیب

  • چهارده سالم بود که از تهران رفتیم شمال. اوایل ذوق داشتم که کنار فامیل هستیم. اما چند ماه بعد،....بدجور خورد توی ذوقم.من بچه ی روابط فامیلی نبودم.من بچه ی فرهنگ های شهرهای کوچیک نبودم.دنیای من بزرگتر از دنیای کوچیک شهرستان بود.من دوست نداشتم تمام فک و, ...ادامه مطلب

  • صبح جمعه

  •  برنامه تغییر کرد. میرم تهران تا بریم خونه ی یه دوست مشترک. دوستی که خیلی برامون عزیز و قابل احترامه.****من یه جورایی آدم خود درگیری هستم. وقتی میخوام اولین بار جایی برم یا کسی رو ملاقات کنم نوع لباسی که میپوشم خیلی برام مهمه. اصلا دوست ندارم توی محیطی ظاهر بشم که احساس کنم خیلی متفاوت از بقیه هستم و توی چشم.این دوست عزیز از همکاران قدیم و دوستان همکلاسیه که برای من هم خیلی قابل احترامه., ...ادامه مطلب

  • صبح است ساقیا

  • وقتی وسط هفته تعطیل میشه، زمان از دست آدم درمیره. من همش فکر میکنم امروز شنبه است. سه شنبه بارانی شما بخیر. هوا بهاریدلها شادقبلها امیدوارلبها خندونالهی به امید تو...., ...ادامه مطلب

  • شبکه خوب

  • خدا حفظ کنه این صاحب ک*ان*ال پی ام سی رو. چرا؟میگم براتون: از صبح اول وقت با دیدن خون، دوباره حالم بد شد و نشستم به جستجو توی  اینترنت و آخرش هم رسیدم به چند نوع سرطان و بعد هم نشستم یه دل سیر آبغوره گرفتم برا نقشه هایی که با همکلاسی برا آینده کشیده بودیم و حالا نقش بر آب شده بود. حال همکار و هستی رو هم خراب کردم. تمام روز بغضو و گریه ئو بودم. همکلاسی از دستم ناراحت شد که اینهمه افکار منفی دارم. علائمم و دلایل رسیدن به این نتیجه رو براش شرح دادم و گفتم: فقط نگران تو هستم که اگه من یه چیزیم بشه زندگی تو چی میشه؟ (حالا انگار خیلی تحفه ام)خلاصه با حال خراب اومدم خونه و افتادم به نظافت کردن و جارو کشیدن که بلکه این افکار مسخره از کله م بره بیرون. بعد رفتم دوش گرفتم و تلویزیون رو روشن کردم و شروع کردم به تماشای موزیک ویدئو ها. خلاصه، نیم ساعت که گذشت، همه چیز یادم رفت. تماشای لباس های رنگی خواننده ها و تصاویر زیبا و رنگارنگ ویدئوها و شنیدن ترانه های شاد باعث شد یادم بیفته که هنوز زنده ام و نباید قبل از مردن برا خودم عزاداری کنم.درستِ که هنوز ناراحتم. درستِ که هنوز بیماری هست., ...ادامه مطلب

  • یکی روحتو اوج میده و اون یکی لهش میکنه

  • از صبح مطالب زیادی اومده تو ذهنم که بخوام بنویسم ولی هر مرتبه، مشغولیت های کار و زندگی مانع شده و در نهایت هم فراموششون کردم.***احساس میکنم همکارم به وجود این وبلاگ پی برده و این کمی منو میترسونه. شاید دیگه از سر کار نتونم پست بذارم.***زندگی بالا و پایین زیاد داره. یادم میاد محل اولی که کار میکردم مدیری داشتم که بسیار بددهن و بی ادب بود. ولی بین نیروی خوب و کاری و نیروی بد،  فرق قائل میشد. و قدر نیرویی که با تمام توان کار میکرد و میدونست. اونجا خیلی چیزها یادگرفتم و اعتماد به نفسم هم بالا رفت.محل کار دوم که عالی بود. واقعا قدرشناس بودند.محل کار قبلی، عزت نفس و روحیه جنگنده ی منو کامل له کرد و ازم یه موجود ضعیف و شکننده ساخت.حالا اینجا احساس میکنم اصلا احساس جستجوگری و کنکاش ندارم. یه جورایی نسبت به موضوعات بی علاقه هستم و هیجان و حس کنکاش و کاوش در وجودم مرده. نمیدونم. شاید چون کارم با چیزی که فکر میکردم زمین تا آسمون فرق میکنه. باید کم کم در خودم احساس هیجان و شوق رو بیدار کنم.پ.ن. کسی میگفت: تا کفش فرد دیگری رو به پات نکردی در مورد راه رفتنش قضاوت نکن. همکاری دارم که ک, ...ادامه مطلب

  • یک به یک پر میکشند......

  • صبح روز جمعه ات که با خبر نبودن شروع بشود دیگر آن جمعه ، جمعه نیست. فاجعه است.از فیلم تصادف ( برخورد )،  تا سریال در پناه تو و با من بمان،نو جوانی و جوانیم با تو گذشت.(محمدم) مرد رویایی هم نسل های من ، چقدر دوران دانشجویی با هستی در مورد تو شوخی میکردیم. میدانی، یک جورایی مرد رویاهای هستی بودی. همه ی کسانی که شبیه تو بودند برای او جذاب بودند و این شده بود سوژه ی خنده های من. امروز صبح که رفتنت را شنیدم، دوباره بغضو شدم. به قول مادربزرگها : سنی هم نداشتی.چهل و هشت سال، یعنی دوازده سال بیشتر از من. فکرش را بکن. چهارده یا پانزده ساله بودم که تصویر تو در قاب نقره ای نشست. گویی همین دیروز بود. کدامیک از هم نسل های ما محمدم را فراموش می کند؟ تو گویی رفیق بچگی هایم رفته است.غمگینم . به یاد حرف پدر افتاده ام که میگفت: از سی سالگی به بعد دیگر سال ها قشنگ نیستند چون در هر سال یکی از کسانی را که میشناختی از دست میدهی و هر سال تنها تر میشوی.پ.ن. آقای حسن جوهرچی عزیز، روحت شاد و قرین رحمت الهی.خداوند به همسر و پسر و دخترت صبر عطا نماید., ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها