رافائل تنها

متن مرتبط با «چه بگویم سخنی نیست» در سایت رافائل تنها نوشته شده است

اون چه که دانشگاه به من یاد داد

  • این مطلب خطاب به  کامنت گذار عزیز با عنوان"حالا" نوشته شده!  اون چه اینجا می نویسم احساسات و تجربیات شخصی منه. مطمئنا خیلی ها با من همدوره هستند اما دلیلی نداره تجربیات مشابهی داشته باشند. درک هر شخصی, ...ادامه مطلب

  • آخه محبت تا چه حد؟؟؟؟؟؟

  • آخه شما ها چقدر خوبین؟ آخه تا شما ها هستین  مگه میشه آدم از این دنیا ناامید بشه؟من این همه لطف و محبت شماها رو چجوری باید جبران کنم؟فقط میتونم بگم : ممنونم. بابت تک تک کلمات پرمهرتون ممنونم. از خداوند برای همتون تندرستی و عاقبت بخیری و دل خوش رو آرزو کردم و میکنم. امیدوارم خداوند آدم هایی مثل خودتون مهربون رو سر راه زندگیتون قرار بده.توی پست قبلی یک دنیا شرمنده ی محبت شما شدم. چه دوستانی که روشن ه,محبت,حد؟؟؟؟؟؟ ...ادامه مطلب

  • چه میدونی زندگی چه بازی هایی داره!

  • جوون که بودم، نه ببخشید جوون تر که بودم، از مردها فراری بودم. یعنی کلا از مردها خوشم نمیومد.  هر کسی که بهم ابراز علاقه میکرد یه جورایی ازش فرار میکردم.  اصلا دوست نداشتم کسی بهم بگه دوستم داره. اما دنیا به دوست داشتن و نداشتن من کاری نداشت. اولین تجربه ام مربوط میشه به پسر همکار بابا که تقریبا با ه,میدونی,زندگی,بازی,هایی,داره ...ادامه مطلب

  • چهره های نامعمول

  • سلام و صبحتون بخیر. تا حالا شده از نگاه کردن به چهره ی خاصی، حس بدی بهتون دست بده و بدتون بیاد! لازم نیست حتما اون شخص زشت یا بدرو باشه. لازم نیست که حتما به شما بدی کرده باشه، نه! فقط نتونین بهش نگاه کنید! من اینجوری هستم. گاهی نمیتونم توی صورت بعضی ها نگاه کنم. حس بدی پیدا میکنم و درنتیجه همیشه از, ...ادامه مطلب

  • صبح بخیر چهارشنبه جان

  • عاشق این صبح های خنکم که یه نسیم خنک از توی آستین هات میدوه روی تنت و باعث میشه آروم و ریز بلرزی. عاشق این صبح های آفتابی هستم که وقتی از خواب بیدار میشی میبینی هیچ اثری از سردرد وحشتناک شب قبل وجود نداره. عاشق این صبح ها هستم که وقتی در خونه رو باز میکنی و قدم تو کوچه میگذاری بوی خوش و بهشتیِ پیچ امین الدوله میپیچه توی بینیت. عاشق این صبح هایی که وقتی گوشیت رو چک میکنی میبینی یه عالمه پیام عشقولانه ای از معشوقت که دیشب از خستگی خوابش برده بود و باهات صحبت نکرده بود، برات رسیده. عاشق این صبح ها , ...ادامه مطلب

  • چه جمعه ای

  • خیلی خسته بودم. از صبح داشتم پای کامپیوتر با فرم های ایزو و یه عالمه داده و اطلاعات سر و کله میزدم. چشمام به سختی باز میموند. گشنه بودم. برای ناهار رفتم سالن غذاخوری. هنوز دو قاشق غذا نخورده بودم که یه موی فر ریز لای غذا دیدم. ( کارگر آشپزخونه مرخصی , ...ادامه مطلب

  • سکوتم از رضایت نیست، دلم اهل شکایت نیست!

  • حوصله سی*یاس*ت رو ندارم. چطوره اصلا اسمش رو بذارم روسیاهگری.بله داشتم میگفتم که حوصله ی روسیاهگری رو ندارم. از بحث های مربوط به اون گریزانم. سراغش نمیرم و ازش فرار میکنم.  درموردش اطلاعات زیادی هم ندارم. میدونم چیز خوبی نیست. بدجور آدم رو درگیر , ...ادامه مطلب

  • با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم؟؟؟؟؟؟؟

  • سر کار بودم. گوشی رو بعد از ناهار چک کردم. رفتم تو اینس*تاگرام که ناگهان تصاویر! تصاویر مهیب! پلاسکویی که آوار شده بود روی امدادگران و آتش نشان های بی گناه و قهرمان.وای که ناگهان انگار دستی چنگ به قلبم کشید. چرا؟ چطور؟ جستجو کردم و خبر رو خوندم. چقدر غصه خوردم. چقدر غمگین شدم. چه ماه بدی بود این ماه. شروعش با بی کار شدن کارگرا. وسطاش مرگ  و تعطیلی و حالا آخرش هم فاجعه. فاجعه ای عظیم.به همه مردم و مخصوصا خانواده قربانیان تسلیت میگم.حرفی نیست که بشه این وضعیت رو باهاش شرح داد.این روزها دل مردم تهران هم مثل هواش گرفته و غمگینه.پ.ن. از ساختمان پلاسکو خاطرات زیادی دارم. بچه که بودم وقتی پدر ما رو سوار ماشین میکرد و تو خیابونا دور میزد، مخصوصا اون موقع ها که ساختمونای بلند و برج های آنچنانی در گوشه گوشه ی شهر سر به فلک نکشیده بودند، پلاسکو همیشه نمایان بود. امروز پلاسکو برای همیشه مرد!بعدا نوشت: برای مردم دعا کنیم. برای عزیزانی که زیر آوار موندند و هنوز مشخص نیست چه بر سرشون اومده. برای نجاتشون دعا کنیم. برای اونهایی که چشم به راه عزیزانشون مانده اند، دعا کنیم که از چشم انتظار, ...ادامه مطلب

  • یهویی یه عالمه مورچه....

  • زنگ زده میگه: یه پیام برات میفرستم، فورا جوابشو بفرست.میگم: باشه. استرس پیدا کردم.پیامش میاد. باز میکنم و با استرس میخونم:دور کمرت چنده؟خنده ام میگیره. آخه من که متر همراهم نیست.کلی توضیح براش مینویسم. میگه: حدودی بگو. سایز شلوارتو بگو.میگم: شلوارام همیشه دو سایز بزرگتره. (به خاطر شکم دردهایی که دچارش میشم، نمیتونم شلوار کیپ بپوشم.)حدودی براش مینویسم.بعد هم مینویسم: ولخرجی نکن عزیزم.اما ته ته ماجرا یه عالمه مورچه است که دارند تو وجودم رژه میرند. و یه حس خوب عاشقانه که دلمو گرم کرده. عاشق این یهویی های غافلگیرانه ش هستم., ...ادامه مطلب

  • مرا چه فرض کرده ای؟

  • اینکه من اینجا چرت و پرت مینویسم و مطالبم به درد کسی نمیخوره، درست. اینکه روزانه نویس و روزمره نویسم و ادبیات درستی ندارم هم درست.اما لازمه چند مطلب رو بیان کنم.1-  من اینجا رو انتخاب کردم صرفا برای نوشتن و بیان آنچه که نمیتونم با آشناها درمیون بگذارم. یجور درددل کردن با خودم.2- کسی مجبور نیست درد دل های منو بخونه.3- اونایی که میان بد و بیراه مینویسند و آدرس وبلاگ میگذارند و دنبال تائید شدن هستند تا وبلاگشون رو به دیگران بشناسونند، باید بدونند که من خنگ نیستم و بی جواب خواهند موند4-من نه آدم س*ی*ا*س*ی هستم و نه ادعای علم و دانش دارم و نه تمایل دارم که چیزی رو به کسی یاد بدم پس اینجا یک صفحه کاملا شخصی است و س*ی*ا*س*ی و اجتماعی و علمی  نیست. اگر انتظارات شما را برآورده نمیکند پس لطفا به این صفحه سرنزنید.5-واقعا افرادی که دنبال مطالب علمی هستند با چه استدلالی میان سراغ وبلاگ ها؟ به نظر من کتاب ها و سایت های علمی و تخصصی زیادی هستند که سندیت بهتری نسبت به وبلاگ ها دارند. اگر فردی علمی هستید دنبال کتاب باشید.6- مطالب اجتماعی و اخبار روز دنیا رو صرفا از طریق وبلاگ ها دن, ...ادامه مطلب

  • من و تمام آنچه نمیدانم.

  • دیروز عصر ساعت پنج و نیم بود که حس درد اومد سراغم. با تمام توانی که برام مونده بود کیسه آب گرم رو از آب گرم شیر دستشویی پر کردم و گوشی موبایلمو برداشتم و خودمو رسوندم به تخت. کم کم درد بیشتر و بیشتر شد. درد وحشتناکی تو حفره شکمیم میپیچید و آزارم میداد. نمیتونستم راحت نفس بکشم. دهانم خشک شده بود. نفس هام به شماره افتاده بودند. صدای زنگ اون یکی گوشی که شماره شو فقط همکلاسی و خواهرک دارند و فقط همکلاسی به اون خط زنگ میزنه بلند شد. اون گوشی توی سالن روی میز جا مونده بود. توان نداشتم برم سراغش. گریه ام گرفت. هیچ کس کنارم نبود. هستی رفته تهران. فرزانه رفته شمال. داداش رفته شمال و من اینجا تنهام. با صدای بلند شروع کردم به حرف زدن و غر زدن به خدا. کمی دردم ملایم تر شد. زنگ گوشی دم دستیم به صدا دراومد. فکر کردم همکلاسیه. به سختی جواب دادم. فرزانه بود. تا صدامو شنید گفت همین الان میاد پیشم. پرسیدم مگه از شمال برگشتی؟ جواب داد آره.گوشی رو قطع کردم. دوباره صدای زنگ اون گوشی و منی که نمیتونستم حرکت کنم. این بار گوشی دم دستم به صدا دراومد. همکلاسی بود. صدامو که شنید دست و پاشو گم کرد. سعی میکردم محک,من و تمام پلشتی این درد,من و تمام پلشتی این دردو,من و تمام من ...ادامه مطلب

  • چه بگویم؟

  • آقا من به این نتیجه رسیدم این شهری که توش ساکن هستم گرفتار یک نفرینی ، چیزی شده. چرا؟چون تو هواشناسی گوشی هی میزنه مثلا پس فردا بارون یا برف. بعدش یه شب مونده به موعد مقرر میزنه ابری و آفتابی.هی ما میبینیم که ابرهای سهمگین از پشت کوه ها دارند میان طرف ما. بعدش میبینیم به ما که رسیدن ییهویی محو شدند. حالا جالب اینجاست که سالهای قبل اینجا زمستون های شدیدا برفی داشت. کوه ها همیشه پوشیده از برف بودند. ولی الان دو ساله که از برف و سپیدی خبری نیست که نیست.یه ریزه برای مردمان این ولایت دعا کنید لطفا.****امروز صبح سوار تاکسی که شدم، راننده خطاب به مرد جوونی که کنارش نشسته بود ماجرای دزدی دو نفر آدمی را تعریف کرد که سوار بر یک ماشین جلوی بانک منتظر نشسته بودند و با خروج مرد مسنی به همراه کیف، کیفش را ربوده و تا چند متر او را که کیف را رها نمیکرد بر روی زمین کشاندند. راننده از بی انصافی دزدها میگفت و برای مرد مسن دل میسوزاند.مرد جوان خطاب به راننده گفت: آدمی که نیاز داشته باشه این چیزا حالیش نیست. من عصبانی شدم. خطاب به راننده گفتم: متاسفانه ملت، همه تنبل و تن پرور و جاه طلب و راحت طلب شدند. به,چه بگویم,چه بگویم سخنی نیست,چه بگویم از دل تنگم ...ادامه مطلب

  • از این خبرا نیست....

  • روز جمعه ی خودت رو با افکار منفی برای خودت تبدیل کنی به شکنجه گاه. اونوقت غروب جمعه فقط با شنیدن صداش و گفتن یک جمله ناگهان حالت از این رو به اون رو بشه.بهم گفت: اگه فکر کردی من دست از سرت برمیدارم و ولت میکنم، خیال کردی. از این خبرا نیست.یعنی هزارتا دوستت دارم و فدات بشم و عشقم و عمرم به اندازه این جمله که با لحن جدی و اخمو و بداخلاق ادا شد، نمیتونست حال منو خوب کنه.ناگهان انگار از فاصله ای دور دستاشو حلقه کرد دورم و من اون بغل امنی رو که میخواستم پیدا کردم. ناگهان تمام افکار منطقی صبح از کله ام پرکشید و با خودم گفتم من با این آدم تو دهن شیر هم میرم. ناگهان رنگ و روی دنیا عوض شد. آرزوهام همه رفتند و فقط گرمای بغل امنی که میخواستم با من موند.باورم نمیشه که شبیه دخترکان لوس کم سن و سال شدم که دائما بهانه تراشی میکنند و غر میزنند.باورم نمیشه که  این مرد تونسته اینجوری افسار اسب سرکش روح منو به دست بگیره و رامش کنه.باورم نمیشه که تا این حد بهش وابسته شدم., ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها