روز جمعه ی خودت رو با افکار منفی برای خودت تبدیل کنی به شکنجه گاه. اونوقت غروب جمعه فقط با شنیدن صداش و گفتن یک جمله ناگهان حالت از این رو به اون رو بشه.
بهم گفت: اگه فکر کردی من دست از سرت برمیدارم و ولت میکنم، خیال کردی. از این خبرا نیست.
یعنی هزارتا دوستت دارم و فدات بشم و عشقم و عمرم به اندازه این جمله که با لحن جدی و اخمو و بداخلاق ادا شد، نمیتونست حال منو خوب کنه.
ناگهان انگار از فاصله ای دور دستاشو حلقه کرد دورم و من اون بغل امنی رو که میخواستم پیدا کردم. ناگهان تمام افکار منطقی صبح از کله ام پرکشید و با خودم گفتم من با این آدم تو دهن شیر هم میرم. ناگهان رنگ و روی دنیا عوض شد. آرزوهام همه رفتند و فقط گرمای بغل امنی که میخواستم با من موند.
باورم نمیشه که شبیه دخترکان لوس کم سن و سال شدم که دائما بهانه تراشی میکنند و غر میزنند.
باورم نمیشه که این مرد تونسته اینجوری افسار اسب سرکش روح منو به دست بگیره و رامش کنه.
باورم نمیشه که تا این حد بهش وابسته شدم.
رافائل تنها...برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 102