هیچی نشده غروبا هرچند دقیقه یک بار از صدای ترقه از جا میپرم. من نمیدونم این پسربچه ها چرا اینقدر ذوق کارهای هیجانی و ترقه بازی و این چیزا رو دارند.
بچه که بودیم یکی از تفریحات برادرم، آتیش بازی به طرق مختلف بود.
یه روز یه کبریت روشن میگرفت جلوی یه پیف پاف و بعد اسپری میکرد و شعله آتیش زبونه میکشید و اونوقت میفتاد دنبال من که : من اژدهام و میخوام بخورمت.
یه روز نفت میریخت رو مورچه های بیچاره و آتیششون میزد. یه روز میله ی آهنی داغ میکرد و میذاشت رو چوب و اثرش رو با افتخار نشون من میداد....
از دست برادرم و کارهای هیجانیش درامون نبودم.
مثلا اسپری موی مادر رو اسپری میکرد رو مورچه ها و به چسبیدنشون با لذت نگاه میکرد.
پشت در قایم میشد و مادر رو میترسوند و یا توی حیاط مادربزرگ چاله میکند و روی اون رو با نی و خاک میپوشوند و بعد یکی از دخترها رو به یه بهانه ای میکشید رو چاله تا افتادنشون رو تماشا کنه. (یه دفعه اشتباها داییم افتاد تو چاله و برادرجان یه کتک درست و حسابی خورد)
یه روز دیگه با پسرخاله با خیار چمبرهایی که شوهرخاله خریده بود شمشیربازی میکردند و نصف خیارهارو درب و داغون کردند.
اونوقت یه روز بعد، شیشه همسایه رو با توپ میشکستند و فرار میکردند.
خلاصه این داداش من اعجوبه ای بود برا خودش.
الان که این بچه های ترقه به دست رو میبینم، یاد داداشم میفتم و شیطنت های دوران بچگیش.
ولی واقعا خدا به مامانایی که پسر دارند، صبر بده. داداش من که مامانمو پیر کرد با این شیطنت هاش. ( پری از الان خودتو آماده کن)
البته اینجور که از قرائن و شواهد پیداست، همکلاسی هم دست کمی از برادرجان نداره. چنان با آب و تاب از آتیش سوزوندن های بچگیش تعریف میکنه که بیا و ببین. بعد هم میگه من بچه آرومی بودم.
خدا به داد من برسه.
برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 102