از خستگی روی تخت ولو شدم. یه عالمه از ظرف و ظروف ها رو چیدم داخل کارتن ها. حالا اما....
پنجره اتاق خواب بازه و باد فوق العاده ای میوزه. درخت چنار پشت پنجره شاخه هاشو سپرده به دست باد و برگهاشو به رقص درآورده. منم از روی تخت زل زدم به آسمون و اون تیکه ابر خاکستری که با سرعت داره حرکت میکنه و رقص برگهارو تماشا میکنم. باد اما، هر چند لحظه یکبار شلاقش رو میکوبه روی صورت و بازوهای لختم.
توی این هوای گرم، لذت این باد خنک غیر قابل وصفه.
آدم ها هم انگار بعد از چند روز گرمای شدید، با اومدن ابرهای خاکستری و وزیدن باد خنک، حس و حالشون تغییر کرده و به تکاپو افتادند.
صدای رهگذران برای حتی یک لحظه، قطع نمیشه.
کودک و بزرگ.
پیر و جوون.
زن و مرد.
و حالا صدای پارس سگ همسایه و جیرجیرکی که روی درخت آواز سرداده.
این آخرین تابستانیه که اینجا هستم. توی این خونه و توی این کوچه.
پنج سال زندگی توی این خونه، باعث شده بدجور بهش خو بگیرم.
خاطرات تلخ و شیرین زیادی ازش دارم.
این کوچه و اون درخت های چنارش.
زمستونا که از پنجره زل میزدم به کوچه تا ببینم چقدر برف باریده!
راستی! خونه ی جدید پنجره هاش رو به کوچه نیست و رو به حیاط باز میشه.
دیگه صدای رفت و آمد آدم ها رو نمیشنوم.
دیگه نمیبینم تا کجای کوچه پر از برف شده.
دیگه اگه کسی بیاد و بره، نمیتونم از پنجره براش دست تکون بدم.
دیگه پشت پنجره اتاقم درخت ندارم.
!
!
دلم گرفت.
برچسب : نویسنده : fraphaeletanha0 بازدید : 99